پس مرگ مرا در فرودست ترین جای زمین بگذارید. آن زمان که زیستن را طی کرده باشم.
در همه روزهای در حال زیستن در تلاش بوده ام که فاخر زندگی کنم، بر بلندای زمین، شعر سروده ام، راه ها رفته ام، تماشا کرده ام خورشید را که در پشت آن کوه بلند آرام در آغوش امن زمین جای میگرفت و پنجره هایی گشوده ام به افقهایی بی کران و رو به خورشید، همان که سرمست از آن آغوش امن در ابتدای روزی دیگر بود و پنجره هایی رو به نور، رو به روشنایی و آب و رو به درختانی تنها در کنار سنگی که چون دایه ای بود برایش.
زیسته ام زندگی را، آنچنانی که انسان را شایسته زیستن است و اما پس مرگ….!
آن زمان دیگر شعری نخواهم گفت، دیگر پنجره ای باز نتوانن کرد به هیچ بی کرانی و دیگر حتی با کودکی نتوانم بازی کرد.
آنکس که توان آن ندارد که نور را بر پنجره اش بتاباند، توان آن ندارد که که طی کند تپه ای را که بر بلندای آن بتوان شاید افقی را گسترده تر ببیند و توان سرودن و نوشتن ندارد همان بهتر که در دست ترین جای زمین قرار گیرد.
شاید آنجا قطرات باران میافری که از بلندای کوه به راه افتاده اند سراغش گیرند، شاید آنجا باد دانه ای را خسته از سفر و حرکت سکنی دهد و شاید آنجا خاک اندکی مهربان تر باشد و شاید آنجا خاستگاه پیوندی شود میان خاک و دانه و قطرات باران غلطیده بر کوه های بلند.
شاید آنجا آن پیوند ثمر یابد و شاید آنجا درختی سر برآورد از خاک و من آرام در پناه آن درخت روزگار ناتوانی خویش از رفتن بر بلندای کوه در پی نور را سپری کنم.
روزگاری که دیگر توان آن ندارم که پنجره ای بگشایم بر افق های بی کران و بر نور….
محمد تاجران
آذر ماه ۴۰۲