زمین مست، آسمان مست و من دیوانه و
شوریده در آن چرخ زنمو هوکشم و های کنم، چون کودک از این بام بر آنبام شوم. از
این دشت بر آن کوه شوم، از آنکوه به دریا شوم و شادان پی آواز چکاوک بر آنسنگشوم.
همانسنگ که بودش همه عمر درختی به کنار و یار و رفیقش.
درختش به آواز بود و نگگاهی به یارش،
به آنسنگصبورش که بودش همه عمر کنارش.
سنگ از پی دانستن آن مستی و شور و آن
آواز و آن دل که بودش همه شور. دار از پی دانستن آن غم که بودش همه عمر به سنگش،
به آنیار صبورش.
سنگ را بود همه روز نگاهی، به خورشید و به ماهی که بودند به راهی در آن آسمان سیاهی
که شبها بود گذرگاه شهابی.
او در حسرت آن ماه که میرفت از آن سو
به این سو، در حسرت آن مرغ که میخواند بر شاخ درختش در بر یارش و باز میجهید از این
شاخ به آن شاخ و به پرواز از این دار به سویی که نبودش هیچ درختی به نگاهش.
از آن روز که بودش خاطره ای به یادش،
تنها بود و خموش در آن عمر درازش. نه یاری نه آواز و خیالی، نه پرواز و نه فریاد
که بودش همه عمر سکوتی و صبوری بر آن تنهایی که بودش در آن دشت فراخش.
سنگ را نبودش خیالی جز از آن تنهایی
و سکوت که نبودش همه عمر به جز آن چند مرغ مهاجر که گهگاه بر اوگذشتند و نشستند
به لختی و باز پریدند و نماندند به روزی.
سالها از پی هم رفتند وگذشتند و آن
سنگ تنها و صبور به عادت گذران کرد ودلخوش به همان رفتن ماه، لحظه کوتاه نشستن با
آن مرغان مهاجر و آن سنگشهابی که حتی نبودش هیچکلامی.
تا آنکه به روزی مردی بر آنسنگگذر
کرد، بر آن خیره نظر کرد و دیدش تنها به آن دشت و بنشست کنارش و به اوگفت همه
رازش ، همه رنج که بودش به دل و هیچ نبودش یاری و رفیقی که به او گوید از آن درد
که بودش.
شب شد، ماه آمد و باز بر آن سنگ
بتافت، سنگها در سفر خود از آن سو به سویی دگر از آسمان شتافتند و آن مرد بود و آن
سنگ.
سنگشادان از آنشب که بودش یاری به
کناری، بی اندیشه فردا که آن مرد به راهش راهی شود و باز تنها شود و ساکت و آرام.
او را بود به عمرش تنها شبی که بودش
رفیقی به کناری و کلامی که بودش پر از شکوه و آهی. اما باز بودش رفیقی که داشتش تکیه
به آن سنگ.
ماه رفت و خورشید داد سلامی، از پشت
آن کوه که بودش همه عمر در آن دور، در آن سوی آن دشت فراخش.
دل داد به غم ، که یارش را بود سودای
رفتن به راهی که از آن نامده بودش هیچ سواری.
آن مرد که برخواست، نگر کرد بر آن
سنگ و به آن دشت فراخ، بشنید آواز چکاوک که میخواند و نبودش هیچپناهی .
دست به انبان به در کرد سنگ سیاهی و
به دستش زمین را پس زد و خاک به در کرد.
نگاهی به سنگ کرد وگفتش همه رازش،
از آنسنگسیاهی که نهادش در آن خاک و بر آن ریخت کمی خاک.
سنگ راگفت که دگر نیست تنها در آن
دشت فراخ که باشد به روزی یاری به کنارش و برفت بر پی راهش، همان راه که هیچش
نامده بود هیچ سواری به سویش.
سنگ تنها شد و آرام اما نه دگر غمگین
که بودش امید به خاکش و نگاهش بر آن خاک و به یاری که بودش در اندیشه جستن.
آسمان تافت و غرید و فریاد بر آورد،
بارید و خروشید بر آن سنگ و آن خاک به هم زد.
سنگ را اما بود همه عمر به یادش از
آن غرش و فریاد، از آن تندر و باران خروشان ونبودش خیالی به جز آن مرغ مهاجر که
نبودش پناهی.
ابرها برفتند و خورشید باز بتابید،
مرغان مهاجر نیز برفتند و سنگ تنها شد و آرام دگر بار در آن دشت فراخش که نبودش هیچ
یاری به کنارش.
خاک بر هم خورد و بر آشفت، آن ساقه
برآورد سر از آن سنگ سیاه و داد سلامی به خورشیدو به سنگ که بودش چون دایه کنارش.
سنگ آشفت و خروشید، داد فریاد و دگر
بار شد آرام و بنشسته کناری داشت نگاهی بر آن شاخ و بر آن برگ که میجست و میرفت به
بالا، به بالا و به بالا تا که شد سایه بر آن سنگ ز خورشید و ز ماهش.
آن مرغ مهاجر که بودش همه عمر تنها
نگاهی وکوتاه گذاری بر آن سنگ، به یکباره بر اوکرد سلامی و به همراه یارش بر آن
دار لانه بکرد وماند کنارش.
چکاوک ، همانمرغ پر آواز که گاهی بر
آن سنگ میخواند به لختی، بودش همه روز کنارش و به شب بنشسته بر آن شاخ به امید
خورشید میخفت و نرفت دگرباره ز پیشش.
سنگ را بود شوق به فریاد ،اما ترس از
آن روز که دگر باره نباشد آن یار کنارش.
دار اما به شادی، به شور و به مستی
که نبودش یادی از آن روز که او را نبودش یاری به کناری.
او را بود همه عمر دوستان به دورش،
چکاوک به آواز و آن مرغ به شورش و آن سنگ چو دایه هماره کنارش.
اما سنگ را بود کوته ایامی از آن عمر
درازش که مرغان وچکاوک بماندند کنارش شب
و روزش به آواز و به بازی.
ساکت بود و خموش و او را بود غمی سخت
درونش، که مباد آن روز که یارش که بودش سایه ز خورشید و زماهش ،برود جای دگر و
نباشد بیش کنارش.
بود به روزی که خورشید برآمد از پشت
آن کوه که بودش در پس آن دشت فراخش.
به آن خیری نظر کرد، به آن، به خورشید، همان سنگ تابان که میتافت بر او همه روزش، اما هیچ ندیدش که یارش بود سایه بر آن نور، بر آن هرم و بر آن سنگ خروشان.
به آن خیری نظر کرد، به آن، به خورشید، همان سنگ تابان که میتافت بر او همه روزش، اما هیچ ندیدش که یارش بود سایه بر آن نور، بر آن هرم و بر آن سنگ خروشان.
شب شد، خورشید برفت در کف دشتش، همان
دشت فراخش و ماه بر آمد از آن سو، همان سو که بودش کوهی به نگاهش، باز ندیدش.
مرغان به آواز بودند وچکاوک به
شورش، نبودش اما خبری ز مهتاب ، که بر او بود سایه آن یار که بودش چون پرده حجابی
بر نور ماهش.
سنگها در سفر خود شتافتند از آن سو
به سویی دگر از آسمان تاریک و باز سنگ را نبود فرصت دیدن، نه حتی ارسال پیامی به آن سنگ شهابش.
او را بود شاخه های درختش چون پرده ای
از شب که میبست به ره چشمش فرصت دیدن، دیدن خورشید وماهش و آن سنگشهابش.
بودش همه روز اندیشه شب و به شب امید
به فردا وخورشید و مرغان مهاجر و چکاوک که باشمد به خواندن، به مستی و به راهی که
نباشد آن را هیچ تمامش.
آبان ماه 98