انسان
حضور انسان چه معنایی میتواند داشته باشد در این زندگی؟ آیا تنها زیستن و گذران روزها به شبهایی پر از تنهایی و درد و پناه به همین پنجره کوچک گوشی تلفن میتواند هدفی برای بودن باشد؟
روزهای زیادی را در حال سپری کردنم بدون آنکه کاری بکنم، یا لااقل آنقدر کار کرده باشم که بتوانم درونم را قانع کنم که بیهوده نزیسته ام.
گاهی احساس ناتوانی دارم در برابر تصویری که از دنیا در حال تماشا ام، احساسی مملو از درد و حسرت. درد از آنجه بر سر انسان و زمین میرود و حسرت از آنچه که انسان و زمین شایسته آن اند و از آن محروم.
آتشی است گویا درونم، آتشی که میسوزاند رشته های افکارم را و داغی بر دلم مینهد تماشای جانهایی که میسوزند در آتش اندیشه حقیر و طمع کار سیاست ها، درختانی که میسوزند در آتش جهل و بی خردی مردمی که گویی هیچ زمان عشق را تجربه نکرده اند.
این داستان گویی سر آن ندارد که انتهایی بر خود ببیند که حماقت و بی خردی آنچنان سایه افکنده بر سر انسان که به سختی میتوان نوری دید.
آنجا سرزمین مهر بود و بر آیین مهر بنا شده بود اما تا توانستند در آن جهنم ساختند، تا توانستند در آن نفرت کاشتند و تا توانستنداز مرگ سرودند و از مرگ گفتند. گویی ما را با زندگی کاری نیست و در انتظار جهنمی به تماشای روزهای در گذار نشسته ایم، که با زندگی سخت غریبه ایم.
با مهر غریبه ایم،
با عشق غریبه ایم،
با دوستی و دوست داشتن غریبه ایم،
با انسان غریبه این،
با درخت غریبه ایم،
و دردناک تر از همه آنکه با خود غریبه ایم.
آنجا سرزمین مهر بود، آنجا خانه هایمان را بر پایه مهر بنا نهاده بودند .
به تماشا نشسته ام روزهای غربت و تنهایی را و تنها امید دارم، آری امید به روزهایی که شاید آیین مهر سربرآورد از آن خاک سوخته، از میان آن درختان به خاک افتاده از بی مهری انسان و شاید از بستر خشک هامونش و یا زاینده رودش.
زاینده رود، زایش، تولد و زیستن دوباره….آری شاید باز مهر سربرآورد از میان کوه هایش واین امید بهانه ایست برای گذران این روزها.
شاید که مهر باز سر برآورد….