Sunday, August 13, 2006

باز هم صحبت از گذار لحظه هاست ,صحبت از بی تابی زمان , از حرکت و از صبر و ....و
, نمیدانم امشب از کجا شروع کنم که خیلی خسته ام . خسته و تنها , تنهای تنها
خودم رو در میان کویری خشک میبینم . همه جا یکرنگ است وگوئی در این میان هیچ راهی نیست ,همه چیز یک رنگ است و آن رنگ سرد تنهائی
به هر طرف سر زدم , راهی نیافتم . همه چیز گوئی سراب است
خسته ام ,خیلی خسته ام.......نمیدانم چه نیروئی مرا به حرکت واداشته ....نمی دانم چه چیزی مرا نگه داشته است
بارها و بارها از دوردست کور سوی امیدی بودو مرا به حرکت وامیداشت, اما همه شان به جز سرابی بیش نبودند . تماشاگران نیز در افق چشمشان چیزی جز خاک و شن و تنهائی نیست
سیلی از آنان در پشت سر من ایستاده اند و یکنوا مرا به بازگشت میخوانند
بر میگردم ......در پشت سرم سبزی میبینم و سایه , آب میبینم و درخت و همگان که سرخوشند از آب وآبادیتا دنیای آنان تنها یک قدم فاصله است , تنها بایستی یک قدم برگشت
دنیایشان را به خوبی جستجو میکنم که بایستی انتخاب کنم
از سوئی خسته از راهی که در پیش گرفته ام و تنهائی و از دیگر سو آسودگی وآب و سایه و تن خوشی لحظه ای تردید میکنم ...دنیایشان را باز هم مینگرم ....همه چیز هست , اماهر چه مینگرم در دنیایشان آسمانی نمیبینم .....سقف دنیایشان خیلی کوتاه است و ستاره هاشان را به راحتی میتوان چید
اما این کویر با تمام کویر بودنش آسمانی به بلندای خدا دارد ....مملو از نور و رنگ
خدایا همچنان آن نوا مرا به حرکت میخواند و صبر
تشنه ام ...اما سرابی بیش نمیبینم در پیش رو
"هنوز در پشت سر نجواست..... " برگرد ....فرصتهای زندگی ات را از دست مده ...برگرد
خدایا,زمانی پای در این راه نهادم که به تو اعتماد کردم ...همچنان به تو اعتماد خواهم کرد , همچنان خود را به تو خواهم سپرد و جاری خواهم گشت
میدانم که تنها نخواهم بود
این لحظات نیز چون دیگر لحظات خواهند گذشت
پس صبور باش که نهابت این راه روشنی است
*************************************
There is again talk about passing time, passing moments.
Time is impatience to move
There is again talk about movement and patience.
Tonight I don’t know that I can begin from where; I am so tired, tired and alone.
I see myself within the dried desert. You think there is no way; everywhere has same color and it has color of loneliness.
I searched everywhere, there was no way.
Everything is seems like mirage.
I am tired, very tired ….I don’t know which power move me ….I don’t know which thing keep me hopeful.
There were a little hope from distance several times that moved me, but all of them were mirage.
There are some spectators who have just soil, dust and loneliness in their eyes horizon.
So many of them are behind me and they all ask me to return.
I look back for a moment …I see greenness, and shadow .I see water, tree and others in pleasant due having everything.
There is just a step to their world. Just I have to back a step.
I look at their world carefully, due to I have to choose.
There is 2 ways. I am tired of the way that I am on and the other side is water, shadow and pleasant.
I doubt for a moment……I look at their world again …..There is everything.
But whatever that I search; I can’t see sky….their worlds roof is too short and their stars are reachable.
But it is true that I am in desert, but it has high sky and its high is as high as GOD…full of color and light.
My GOD the sound so invite me to move and patience.
I am thirsty….but I don’t see anything except mirage in front.
There is still a whisper from back”return Mohammad…doesn’t loss your life’s chances …return Mohammad”
My GOD “when I stepped to this way that I trusted to you …so I will trust to you….so I will move under your care and I will follow “
I know that I won’t be alone
I know that GOD will help me
These moments will pass like other hard moments
Mohammad be patient that the end of this way is lightness
Follow …..

Sunday, July 23, 2006

photo by Mohammad tajeran

I experienced leaving more and now I am going to leave again.
I have to leave everything …my family, my friends and my hobbies. Just due to reach myself .
I know it that I will leave soon, but I can’t tell them. I am trying to spend the time with them.
I ask them several times, but they can’t understand why I am doing this and what I am saying.
I Was involved by this matter all my life. It is difficult to teach them the importance of being together, the importance of being alive.
I ask them that I like to be near them, but they refused. They didn’t think that maybe we can not meet each other again. I am suffered, I can not do anything else and I am loosing time.
Mohammed .....be patient, you have to go, you have to do your job in this universe. Please be patient.

Wednesday, May 24, 2006

Photo: Mohammad Tajeran

Thats great hand from great man who is working even when he has 75 years old .his hand is like stone and it looks part of stone and it is strong and harsh as stone as .but his smile showed that his heart is like river , ful of sound and generous .he was calm like tree and his calmness stunnished me .
http://weneedtrees.com

Friday, April 21, 2006

blassom



life is such as blossom : beautiful and short . just we have to know it and injoy of every moment in our life . so it can not be reachable just when we are calm and happy and we can not be happy if we dont have belive and trust GOD .so trust GOD and feel happyness .

Sunday, April 09, 2006

Friday, April 07, 2006

هر بار که قصد نوشتن کردم تنها چیزی که ذهن جستجوگرم را به خود مشغول کرده تنهاییم بوده و این تنهایی روز به روز مرا به خود نزدیک تر میسازد .نه تنها آزارم نمیدهد که ازآن سرخوشم ,هر چه خود را تنها تر می یابم , خود را تواناتر می بینم . در گذشته گهگاه مرور مشکلات پشت سر مرا می آزرد و مشکلات پیش رو بر رنجم می افزودو امروز آنقدر سخت گشته ام که بسان فولادی گداخته و چکش خورده سرسخت و محکمم .خدایا تو را سپاس از تمام رنجهایی که به من هدیه نمودی , خدایا تو را شکر از تمام آنهایی که از من دریغ نمودی . روزگاری وقتی در خیابان دست کودکی را در دستان گرم پدرش میدیدم حسرت دوران کودکی و فقدان پدر مرا می آزرد و امروز......خدایا تو را سپاس که به من آموختی تنها تکیه گاهم توئی .حوادث بسیار گذشته تنها مرا مصمم تر و صبور تر ساخته و هیچ رنجی بر آنان نیست . گاهی این تنهایی مرا می آزرد و امروز بزرگترین نعمت خدا را تجربه میکنم که آن بی نیازی است .و اما صبر, که تنها تحمل لحظات گذراست و در گذار بودنش را با تمام وجود حس کرده ام . آری زمان در گذار است و این گذار را نیز صبور خواهم بود

Saturday, March 25, 2006

امشب شب سال تحویل است . شب اول سال . نمیدانم سال تحویل شده یا نه ؟ چون ساعت همراهم نیست ,البته مهم هم نیست ,چه فرقی میکند !پس و پیش زمان چه اهمیتی دارد ؟چند دقیقه زودتر یا دیرتر,بالاخره سالهاست که سال تحویل شده و امسال هم خواهد شد .مهم تحویل سال نیست که مهم همان یا محول الحول و الاحوال است که صد افسوس که لااقل من از آن بی نصیبم
باز هم یکسال دیگر گذشت و ما هنوز از گذر زمان غافلیم .همه عید و سال جدیدمان در آجیل و کمی شیرینی و اسکناس نو عیدی و لباس نو است و مهمانی های سلسله واری که سالی یکبار و از روی تعهد به گقته دیگران است و نه از تعهد به درون که صد البته از هیچ بهتر است و در جای خود بسی ارزشمند .اما آیا براستی آنقدر که در این میهمانی ها به کیفیت آجیل توجه میکنیم به کیفیت درونمان هم توجهی داریم ؟چه حاصلی از آن مهمانی ها بر میگیریم و چه اندازه به درون هم نفوذ میکنیم ؟ چه اندازه از درون هم آگاه میشویم ؟ آری براستی چه اهمیتی دارد که الان سال تحویل شده باشد یا نه برای منی که تنها در کنار آتش نشسته ام و به هیچ می اندیشم. 10 متر آنطرف تر برکه آبی است که گهگاه موجهای متوالی حاصل از پرتاب سنگی بدرون آن مرا به وجد می آورد و همراه با آن موجها انبساط درونم را کاملا حس میکنم , صدای دلنشین جریان آبی که همچون جریان زمان مدام است و آرام .گهگاه صدای وزغها و زوزه شغال هایی که آن طرف تر و در باغهای پشت برکه اند گاهی به صدای یکنواخت آب اضافه میشوند .آسمان هم گاهی ابری است و گاهی صاف ,اما الان ستاره ها میدرخشند و باز صدای وزغها
نمیدانم هنوز زمستان است یا دیگر بهار شده ,براستی چه فرقی میکند برای چون منی که تمام دغدغه ام انتظار طلوع ماه است و بازی با عکس آن در آب . سنگی بدرون برکه می اندازم ......قلپ و دایره هایی پی در پی و بازی نور در آب
دوستی میگفت , بدترین روزهای زندگیش را سپری میکند . همیشه مادرم میگفت که لحظه تحویل سال هر چه از خدا بخوای بهت میده . خدایا من از تو برای آن دوست آرامش میخواهم و برای دوستی دیگر صبر . نمیدانم که لحظات سال تحویل است یا نه که من دارم از خدا چیزی میخوام ! اصلا مگه فرقی میکند , که خدا همیشه آگاه است و شنوا
به که چه لذتی دارد چای داغ کنار این آتش و سکوت و تنهایی , البته به شرطی که چوبها خوب بسوزند که دود پدر چشمهامو در آورد .آن طرف تر سر درختان سپیدار که تنه شان در تاریکی ناپیداست در روشنی آسمان پدیدارند , وه که همیشه وهم سپیدارها در شب مرا مبهوت خود ساخته اند و اکنون هم .
با این که هیچ فرقی نمیکه سال تحویل شده باشد یا نه میرم سراغ حافظ
فاتحه چو آمدی بر سر خسته بخوان لب بگشا که میدهد لعل لبت بمرده جان
خدایا به همه ما نعمت آگاهی و شناخت عطا کن و امسال رو واسه همه سالی پر از آرامش و سرشاری قرار بده . اگر که فرقی نمیکرد سال تحویل شده باشه یا نه این همه آدم منتظرش نمیشدن تا توی اون لحظه بگن یا مقلب القلوب و الابصار ......پس حتما فرق میکنه که اگه فرقی نداشت این شب سرد , تنها اینجا خلوت نمیکردم
سالی گرم داشته باشین و لحظه هاتون همه مملو از شادی باشه و سرشار باشین از زندگی
نوروز یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی

Tuesday, March 14, 2006

Roz 3



beautifull roz in the glass .every beautiful things are behind of a glass and we should see them from behind . but if we look carfully and if we opened our internal eyes we can see everything in this univers .just we should open our eyes and be sensetive toward every minute things which are shown unimportant .

Friday, March 10, 2006

My way1



I have to go , I have to go to reach my goal .at end of this way you can see lightness, you can be calm and you can be success

Saturday, September 10, 2005


again desert Posted by Picasa
photo : mohamad tajeran

kavir Posted by Picasa
photo : mohamad tajeran
کویر و بوی خاک و آفتاب . سرزمین مردمان کار و تلاش که گره صورتشان حکایت آفتاب است و دستان محکمشان داستان سالهای پر تلاششان
***************************************
Desert and smel of soil and sun ..
The land of effortfull people that their faces can explained us story of defficult years that they passed .
تنهایی سنگینی بر سرم سایه افکنده آنقدر سنگین است که گاهی تاب تحمل آن مرا بی تاب می سازد . اما نیرویی که حاصل اعتماد به خداست همیشه یاور من بوده و مرا در سخت ترین شرایط یاری نموده .
اکنون نیز مانند همیشه به اتکا ی به آن به راهی که در پیش گرفته ام ادامه خواهم داد . خسته ام ...گاهی نگاه به پیش رو و سختی راهی که در پیش است تو را سست میکند . اما بایستی محکم بود و استوار و جاری و من جریان خواهم داشت .
بار این راه بر دوشم چنان سنگین است که گویی کوهی بر من استوار است ....اما ناگزیرم از تحمل آن که جریان زندگیم اینگونه جاری است . و من همچنان خواهم خندید ...همچنان خواهم رفت .....و همچنان جاری خواهم بود . که خود را در پرتو مهر اصل آفرینش می بینم . همیشه و در همه حال یاورم بوده و آنچنان نیرویی به من میدهد که تحمل هیچ باری بر من گران نخواهد بود
*******************************************
strange loneliness grabbed me strongly.
but power which is born my trusting to god keep me save inevery minute of my life
now i follow my way my god belife and ite power will help me strongly evenin every diffcult time.
i am tired sometime this way and its diffculty seems such as big mountain forme and it looks heavy on my shoulder,
but i had to tolerate it and contiune it because we have tocarry out our respaonsiblity in every minute of life and it is life trend.
i will smile in this way by goingand beliving to my way .
because i can see myself under god attention and kindenss, and by givingfirm and strong power make me eagre to go on my way. .

Sunday, July 17, 2005

خود را همچنان در جریان میبینم . جریان به سوی رودی مملو از هستی و زندگی . لحظه لحظه خود را به سفر نزدیک تر می یابم . همچنان بایستی رفت , همچنان با یستی خواند , همچنان بایستی آموخت . هر زمان توقفی کوتاه مرا از حرکت باز می دارد , چه استراحتی خواسته و چه سنگی ناخواسته در پی پا , هراس رفتن و عطش دانستن مرا بی تاب می کند . میل بی انتهائی که به جاده و سفر در من نهفته است نمی دانم از چیست , شاید سفر تسکینی بر درون غوغا گرم است که به حتم چنین است ,جاده و حرکتی نو و شهری تازه با مردمانی از باغی دیگر و در دست میوه های گرم آشنائی , از سوئی گرمی دستان مردمان در راه و از سوئی سردی نگاه انسانهای خسته از حضور حتی خود , گاه گاهی در میان این خستگان کودکی بازیگوش و بی اعتنا به بازی خسته کننده اطرافیانش مرا به شدت به وجد می آورد , که کودکان همیشه بازیگر احساس صادق خویشند . نمی دانم چگونه می شود همراه کودکان شد ؟ چگونه می توان همبازی کودکیشان بود که از بزرگان سخت رنجورم
******************************************

I see my self in the flowing movement .
Flowing toward a river full of life .
Every moment I feel myself much closer to the trip .
We should go on , We should experienc and We should learn .
Occosionally something desired or not desired stops me . .....
Temptation for going and learning makes me impatient .
I eagerly want to go .
I dont know why ?
But I have to go . may be it can help me to be calm and sure it can .
There is aroad in it and new movement and new city with warm bloded people with open hands .
In one side there are warm bloded people and in other side the lifeless looking of tired people who are tired of their being .
Among all these tired people a playfull child without paing attention to its boring surounding , makes me ecstatie .
The children who live with their real feeling .
I dont know how I can get along with these kids and how to play with them ?
sinc I am tires of oathults .

Tuesday, May 31, 2005

مادر مرد از بس که جان نداشت .
مادر دیگر نمیخندد . مادر دیگر غذا درست نمی کند . دیگر حتی اخم هم نمیکند . تا زمانی مادر زن بود هر زمان دلت میخواست می توانستی بری آنجا . هر وقت گرسنه میشدی می توانستی آنجا غذا بخوری اما دیگر اجاقی گرم نیست که دیگر خانه ای نیست چون مادر نیست . مادر دیشب مرد اما تا صبح خوابید . همه آنجا بودند . همه گریه می کردند . نمی دانم چرا وقتی کسی میمیرد بایستی گریه کرد . شاید عادت نداریم به خوابی طولانی . ما همگی شب میخوابیم و روزها هم خود را به خواب میزنیم تا چیزی نفهمیم . ما که همیشه خوابیم پس چرا کسی به خواب ما گریه نمیکند . آها حالا فهمیدم چون ما با چشم باز می خوابیم چون حرف میزنیم و چون غذا می خوریم . بقیه هم همینگونه اند . حرف می زنند و غذا می خورند . پس چرا خوابند ؟ چرا به خوابمان میخندند که به حماقتمان بایستی خندید و به حضور پوچمان . که عادت داریم به بازی . به خندیدن و نگاهی بی پشت . در پشت نگاهمان هیچ است که در درونمان هیچ است . گریه از مرگ نیست که از ترس است . ترس تنهائی . ترس از دست دادن . اما مگر به راستی ما تنهائیم ؟ لحظه ای درنگ و تامل بر خویش و پیرامون خویش تو را به درک هستی خواهد رسانید . که تنها لحظه ای درک تو را از تنهائی هراس انگیزت خواهد رهانید .
مرگ آمد حیرت ما را برد . ترس شما آورد .
زندگی همچنان در جریان است و لحظه ها منتظر ترس ما نمی شوند . آنها جاریند و بایستی همراهشان جاری شد بدون لحظه ای درنگ که درنگ خود مرگ است . ایستادن مرگ لحظات اکنون است و فقط اکنون از آن توست . همه لباس سیاه پوشیده اند و یک دستمال کاغذی سفید که گاهی اشکهای ترسشان را از صورت خواب آلوده شان پاک می کنند . مادر زن خوبی بود . همیشه مهربان بود ......هر کس غصه ای یا خاطره ای در یاد دارد و با آن دیگران را سرگرم میکند تا مبادا از خواب بیدار شوند . گهگاه ذجه ای و هفت روز بعد قرامیشی سردی که بر ما حاکم خواهد شد .و باز سرگرم بازی خواب خواهیم شد . یک نفر هست که فریاد می کند . به او بگوئید آهسته تر . دیگران خوابند

Saturday, May 28, 2005

جریان زندگیم در پس پرده ای نهان است .
پیر مرد نجوا کنان مرا به خود می خواند صدایش گنگ است اما نگاهش بسیار محکم است .
نگاهی پر جریان بر امتداد راهی که در پیش گرفته ام . نگاهش مملو از آهنگ است و موسیقی ای که در آن نهفته است مرا سخت بی خود کرده است .اما نمی توانم فهمید . نمی توانم معنای آهنگش را بفهمم .
تنها نگاه اوست که مرا راهنماست . سالهاست با من است اما من زمان کمی است که او را می شناسم .
به شدت به او اعتماد دارم و باورش دارم .
*********************************************
The current of my life is behind of a secret.
The old man summons me to himself in whispers.
His voice is obscure, but his look is really firm.
His look over the way I want to go is really lively.
His look is melodious and its hidden music has thrown me into ecstasy.
But I can’t understand, I can’t get the meaning of its music.
Just his look can guide me.
He has been with me for ages, but it is a short time that I know him.
I trust him much and I believe in him.
چشمان منتظرش درب را نظاره گر است تا جگر گوشه اش باز آید و آخرین دیدار را تجربه کند . لحظه لحظه خاموشی و سرد شدن را در حال تجربه است و نظاره گر آخرینها . انسان همیشه در خسران است . نگاه منتظرش را به خوبی درک می کنم . چه تلاشی می کند . چه مبارزه شیرینی . اما لبخندی مدام غرور و سرسحتی اش را نمایان می سازد .نمی توانم درک کنم .لحظات جدائی را بسیار تجربه کرده ام اما در پی هر جدائی من امیدی بوده به دیداری دوباره اما در او چنین امیدی نیست . پس از چه می خندد ؟ از چه سر خوش است ؟تو نیز نظاره گر خاموشی آرام اوئی و فراموشی سردی که در پی هر خاموشی است .زمان در جریان است و همه زیبائی زندگی به همین جریان آن است .
خدایا در همه حال همراه ما باش