Tuesday, November 27, 2012

حکایتِ لیلی ما




ساعتی از شب گذشته است و من همچنان در جاده ام.
خلوت و تنهائی‌ و سکوتی که همه جاده را فرگرفته است و آسمانی ابری که حجابی است بر ماه و خطهای سفید منقطع و گاه پیوسته ایی که از پی‌ هم میگذرند.
تاریکی‌ جاده امانم نمیدهد دوردست‌ها را ببینم ، اما چه نیازی است به تماشای دوردستی، زمانی‌ که همه آنچه که هست در همین حوالی به غایت زیباست و سرمستم از آن.
در این آسمان ابری گویا امیدی از ماه نیست که خودی بنماید...
همچنان رکاب میزنم و سرشار از بودن و زندگی‌ و انسان لحظه ایی از جاده چشم برمیکنم به آسمان و در همان لحظه ماه از پس حفره ایی کوچک در میان انبوه ابر نمایان گشت، که این خود گویاست که او را هنوز میلی هست با ما که حکایت لیلی ما داستان لیلیِ گنجوی و عشوه و ناز او نیست.
لیلی ما خود نیز عاشق است و بر این عشق آگاه.
او خود به درستی‌ می‌داند که گذر زمان یعنی‌ چه و باختن فرصتهای بودن نیز، او خود عاشقی است که گریزش نیست از هیچ مجنونی...
باز همه درونم به تلاطم افتاده بود و این بار دیگر نوای ساز مردی نبود ایستاده در کنجی با جعبه ایی در پیش رو که به قول رضا ما هم مفتکی حالکی برده باشیم از نوای سازش...
راستی‌ رضا جان یادم شد بگویم که ما را فرقی‌ نمیکند که هر نوایی دل ما را به تلاطم ما اندازد، خواه نوای ساز مردکی ایستاده در کنجی با جعبه ایی در پیش رو به امید دستی‌ که در جیبی‌ رود یا صدای زنبورک دوچرخه‌ام در تاریکی‌ و سکوتِ شبِ جاده، که حکایت ما رضا جان داستان عاشقی است و دلم دادگی به همه آنچه که ناماش هستی است ...ما به هر نوای میرقصیم و به هر آوایی مستیم.
ما را به هیاهوی مردم کوچه و بازار کاری نیست و بر ما همین بس که گنجشگکی بر شاخی بپرد و برگی را به زیر اندازد.
ما در پی‌ همان رقص برگیم میان بودن بر شاخ زندگی‌ و زمین که نیستی‌ از پی‌ آن است.
بگذریم که باز شبی است آرام در ناکجا آبادی در اسلواکی و انبوه درختان و صدای سگان قریه ایی گویا نزدیک و گاه گاه رقص شاخه‌های درختی در باد و من و تنهائی‌...

25 November 2012

Monday, November 19, 2012

بس کن لیلی...



در کوچه پس کوچه‌های کراکوف، این شهرِ قدیمیه لهستانِ ما و پولسکای خودشان ام. بدون هیچ هدفی‌ و فقط از روی اینکه باشم و ببینم و به قول عباس بمزم لحظه‌های خاص بودن و تنهائی‌ و سفر و سرزمینهای غربت!!
همیشه بر این باور بوده‌ام که غریبه نیستم و جزئی از مردمم، هر کجا که باشم. اما به واقع غریبه‌ام که داستان روزگار ما دیگر چیزیست، غریب و هنوز هم غریب!!!

 
در گوشه ا‌ی‌ از این چهارسوی پر تاریخ مردی می‌نواخت و می‌کشید با عشق بر تارهای سازش آرشه را که گویی نوازش میکرد گیسوان یارش را !!
 
گفتم غریبه ام...!! و این تمثیل خود نمادی است از غربت‌ام با سرزمینی که در آن انسانها عشق را می‌چشند، لمس میکنند و زندگی‌ میکنند.
بر شیرینی نوای سازش زنی‌ مردی را در آغوش کشیده بود و می‌بوسید، فارغ از همه هیاهوی اطرافشان. تنها نوای آن آرشه بود که دلهاشان را به تلاطم کشانده بود.
گوئی کسی‌ آنها را نمی‌‌دید و به راستی‌ هم نمی‌‌دید و من تنها کسی‌ بودم که نشسته در گوشه ا‌ی‌ نظاره می‌کردم آن حس زیبای با هم بودن را و در آغوش کشیدن که با آن غریبه ام...!!
آری با آن غریبه‌ام که از سرزمینی آماده‌ام که بر این مدعاست که " به جز از عشق مگو، هیچ مگو..."حال آنکه اسطوره عشق ما مجنونی بود که دیوانه وار به دنبال لیلی‌‌ای میگشت که همه هنرش پنهان شدن و گریختن و رنجاندن...همه زندگی‌ ما عجین شده با فغان مجنون و گریز لیلی‌ که گویی ما را اصلا با وصال کاری نیست، که آنجا که وصالی هست حتما عشقی‌ نیست !!!قصه ا‌ی‌ است بس عجیب و از آن عجیب تر آنکه در آن سرزمین لیلی‌ هنوز هم می‌گریزد و مجنون فغان کنان کوچه به کوچه به دنبالش هنوز!!!
اما به دنبال وصالی هستیم ابدی با آسمانها!!که در عجبم چگونه میشود به وصالی آسمانی رسید زمانی‌ که هیچ وصالی در زمین ما را نیست ؟
دردناکتر اینکه این‌همه داستان آن سرزمین مادری نیست...
درد‌های ما بسیار است و فغان مجنون تنها گوشه ا‌ی‌ است از هر آنچه انسانی‌ را شایسته که حتی وظیفه است داشتن و ما را نیست!
آرشه مرد همچنان سیمهای تارش را میلرزاند و نجوایش دل ما را ...

۱۹ نوامبر ۲۰۱۲ - کراکف
 





Friday, August 03, 2012

Our destiny

GOD has given us skills in regard of what we are supposed to become or what we are supposed to do.
so we just need to find out which skills we have!!!

Saturday, June 30, 2012

هستم


هستم، اما نه آنچنان که بایستی باشم.
همه عمر در این تلاش بوده‌ام که آنچنان باشم که لایق آنانی هست که دوستشان دارم.
 اما همه این بودن نیز باز آنی‌ نیست که بایستی میبودم.
باز هم کم است که همه زندگی‌ لحظه ایی است گذرا و در پی‌ آن زمانی‌ نیست بر جبران نبودن‌ها و آه و صد افسوس که چه کم بوده‌ام آن زمانی‌ که بایستی حضور میداشتم, ولی‌ در پی‌ خودخواهی و آن اطمینان از حضوری جاوید لحظاتی بسیار را فنا کرده ام.
مرا افسوس و حسرتی نیست که باز آنچنان آگاه بر این لحظات در گذار بوده‌ام که همه تلاش خود را برای حضوری، دیداری و بودنی کرده باشم.
اما حسرتی است بی‌ پایان درونم را از آن لحظاتی که همه آنهائی که دوستشان داشته‌ام گذر کردند و رفتند و تنها گاهی به نیم نگاهی‌ بسنده کردند به امید زمانی‌ که باز گاه بودن باشد، اما دریغ که زمان بودن همان لحظه ایی بود که دیگر نیست و باز فرصتی نخواهد بود و این حسرت جاودانه خواهد ماند ....
تنها جاودانه ایی که همه عمر به دوش خواهم کشید
.
21/6/2012

Friday, January 20, 2012

روزگار کودکی ما


باز هم کویر و سکوت و آرامش...
باز هم لحظاتی سرپوش نهاده‌ام بر هیاهوی زندگی‌ و حرکت و تنها در گوشه ایی از این بیابان نشسته و نظاره می‌کنم لحظات در گذار زندگی‌ را.
واهه ایی است در میان کویر ، اما گویی شوری در آن جریان ندارد،...انسانی‌ را در گذار نمی‌بینم و تنها سکوت است و خلوت و گاه گاه زوزه بادی در لابلای نخلی.
اما گویی از آن دور دست صدائی می‌آید، بسان آن میماند که کودکی آواز می‌خواند یأ بازی‌ می‌کند...چه خوب است که هنوز کودکی هست که آواز بخواند آن هم در زمانه ایی که همه آواز مردمان این سرزمین خفه در گلوهائی فشرده از جور نامردمانی است که هر آنچه آنان را بشاید ، این را ایمان دارم که به اختیار گرفتن آینده این سرزمین را شایسته نیستند.
بیشتر گوش میدهم، آوای کودکان نه بازی‌ آنها که به بازی‌ گرفته شدنشان است به مرگ این و بر درود آن ...مرگ آنهایی که نمی‌شناسند و ما حصل آن تنها باروری نفرت و کینه است درونشان و درود آنهایی که باز هم نمی‌شناسند و پس آن روز‌های سرخوردگی جوانئ است ، آنگاه که خود می‌بینند که درودشان را شایسته نبود.
در این میان آنچه از دست رفته است و میرود همین روز‌های پر شور کودکی است و دلهایی که گویا بایستی مملو میشد از عشق و دوست داشتن، امید و آرزو....

۲۴ دی‌ ماه ۹۰

باز خانه ایی در کویر و ....

ساعتی‌ چند بر زیر کرسی در خانه آای کویری در جفت رود خوسف...
در خانه آقای کرمانی پیرمردی ۷۰ ساله که سالهای زندگی‌ خود را همه در همین روستا سپری نموده به امید داشتن روز هایی بدون فقر و ماحصل حصل همه آن تلاش و سالها رنج خود زندگی‌ ایی است مملو از فقر و بیماری و رنج...حال آنکه آععار این میان داغ فرزندی نیز خود مزید آن همه رنج و اندوه و خود سببی است بر قطره اشکی در پایان هر نمازش.
اینجا در این بیابان و این همه رنج و چشم امیدی به دلتمردنی که خود سودای هر آنچه داشته باشند ، بر آن اطمینان دارم که سودأای از این دست در سر ندارند که تلاشی در رفع این همه رنج و بدبختی کنند.
و اما من تنها نظاره گری‌ام دار گذار.
تنها نظاره می‌کنم همه این رنج و بدبختی را تا شاید همیشه و همه عمر یاداورم باشد که زندگی‌ می‌توانست این چنین باشد...مملو از رنج و فلاکت و این خود باز مرا به تلاشی بیشتر می‌خواند که حرکت کنم و بروم...بیشتر و بیشتر. آنقدر ببینم، بشنوم و تجربه کنم تا به آان حقیقت نزدیک تر گردم.
شاید روزی بتوانم اندکی‌ از رنج حتی یک انسان بکاهم.
آنگونه خواهد بود که ماحصل زندگی‌‌ام بیهوده نخواهد بود.
احساسِ لذتِ بودن خواهم داشت که مرا سخت‌ترین لحظات زندگی‌ آان دمی است که انسان را میبینم خالی‌ از شادی و شور...آان چیزی که گویا به خاطر آن زاده شده ایم.
۱۵ آبان ماه ۹۰

۹۰

هنگامی که سپیده بر بلندی کوه هایی که سالها مأمن تنهائی‌ من بوده اند بساطی از نور پاشیده چگونه خواب به چشمان برام؟
چگونه بر این بساط نور و رنگ بزمی نباشم از هیاهوی بودن و زندگی‌؟
همه لحظات زندگی‌ دار پی‌ حضوری بوده ام، دار کنار آب و آتش و سنگ ..و آاه که آن حضور چقدر نزدیک بود!!!
چه راه هایی که نپیمودم؟ روزها و سال‌هاست که همچنان دار حرکتم و دار پی‌ همان حضوری که گویی همواره با من بوده است و من دار جستجویش!!!اما به راستی‌ چه بود آنچه که مرا از دیدن آان تجربه حضور دار هرمان گذشته بود؟چه بود آنچه مرا دور میکرد از آان لحظات سبک حضور؟
زمانی‌ که به خوبی‌ می‌اندیشم ، به زندگی‌ و به بودنم و به معنای و دلیل بودنم ، آنچه دار می‌یابم همین بودن و جستجو را تنها مانعی می‌یابم که مرا از آان لحظات ناب بودن دور کرده بود.
چگونه می‌توان از این دنیای کوچکِ بودن رها گشت و سبک بال در تماشا بود و سرشار؟
آبان ماه ۹۰
طالقان


سلام دوستان

باز گاهِ سفر شد و من شوریده دوباره خطوط سفید جاده را دنبال خواهم کرد، خطوطی که گاه پیوسته اند و گاه منقطع همچون خود سفر، اما به همین اندک دلم خوشم که این خطوط را پایانی نیست و همیشه جاده ایی هست برای پیمودن ، راهی‌ برای رفتن و انسانهایی برای عشق ورزیدن و دوست داشتن و دوست داشته شدن.

اما این‌بار سفر به قصد زیارت است...زیارت خاک سرزمین مادری.

این بر به زیارت شنهای روان ریگ جن، دشت تشنه لوت و آبی‌ نیلگون خلیج فارس میروم.

زمستان بود و سرد، سرمایی سخت بسان روزگار این سرزمین و من طاقت این همه سرما و سکون رو ندارم.

روز هایی سرد که اگر به قول اخوان دستی‌ از محبت سو‌ی کسی‌ یازی ، دست از بغل بیرون نخواهد آورد که سرما سخت سوزان است.

به بهانه گذار این روز‌ها و زمستان و صبر برای روز‌های گرم بهار که امکان سفر به خاور دور رو داشته باشم عازم سفر و پیمودن جاده‌های ایران ام.

گویی روزگار این لطف رو به من داشته که بتوانم به زیارت هرمز بروم قبل از آنکه چوب حراج به آخرین توبره خاک سرخش بخورد، و غار ‌نمکی پیش از آنکه نمکش را بر سر سفر‌هایمان مزه غذا هایی کنیم که دیگر کمتر طعم خوب ایران دارد.

امید آان دارم که هنوز طعم گس خرمای نارس جنوب رو بچشم، شاید روزی در همیننزدیکی مجبور شدم چایی‌ام رو هم حتی با خرمای خارک چینی‌ بنوشم !!!

ساده نیست گذارانِ روزهای بودن، ماندن و دیدن حال و روز این سرزمین که سرمایش تاوان نا لایقی مردانی است نه‌ از جنس این سرزمین.

همچون اولین باری که بر سفر بستم هیجان دارم و شور و اشتیاق رفتن و خدا را شاکرم که پاا ایی هست برای رفتن و راهی‌ برای پیمودن.

جاده هایی در پیچ و خم کوه‌های وطن، در کنار خلیجش...جاده هایی که از میان کویری میگذرد که به لطف سخت کوشی و به ظاهر ناداری آاش هنوز میشود هوای خوش ایران را نفس کشید و آزادی را در بی‌ انتهأیی افقش فریاد کرد.

اعتراف می‌کنم که با همه آان شور و هیجان سفر غمگین ام...غمگین از زخم هایی بر پیکره خسته سرزمن مادری ام.

غمگین از تماشای حال و روز مردمی که دوستشان دارم و آرزویم خانه هایی است گرم و پر از عشق برایشان، اما شبهای‌ سرد زمستان‌شان را در زیر پتویی در صف به صبح میگذرانند تا شاید اقبال آان را داشته باشند که خرید سکه ایی و اندک نانی سفره‌شان را دو روزی رنگین کند که باز مصیبت آنجا است که که آان در صف خوابیدن نیز خود مزدوری آنانی است که گویی تمامی‌ ندارد چپاولشان.....

عازم سفرم، اما با همه این سردی تصور داستان گرم و مهربان مردم سرزمین مادری خود امیدی است که مرا جاری نگاه می‌دارد.

راستی‌ دیشب یلدا بود....گویی طولانی‌‌ترین شب سال، ...شبهای‌ این خاک و بوم مدتهاست همیشی‌ یلدأیی است و سرد.

یلداتون مبارک و دلهاتان شاد و دستانتان گرم و پر مهر.

روز‌های بهار و زندگی‌ پیش روست و هنوز امیدی هست.

غمگینم اما شور و اشتیاق امید مرا به حرکت می‌دارد، به سفر، زندگی‌ و به روز‌های گرم آینده.

دوستتان دارم و دستهاتان را به گرمی‌ میفشارم و به دوستی‌ و احترام سر خم می‌کنم در مقابل همه لطف و مهربانی که به منداشته آاید.

برایتان شادی آرزو می‌کنم، عشق و امید

محمد

(من به امید خدا از مشهد عازم بیرجند‌ام و طبس، خور، یزد، شیراز، بوشهر ......)


سلام دوستان عزیزم چه بهانه ای بهتر از تبریک بهار و نوروز که یادی از دوستی کنم ، دوستانی به طراوت بهار و به سرشاری زندگی. کوتاه میکنم که قصه من قصه تنها نو شدن روز نیست و آمدن بهار به درختی نزدیکی خانه مان و سرمستی چکاوک و قمری و تبریک سال و روز نو و عیدی و آجیل و بازدید آنهائی که همه سال انگار در پشت دری و پرده ای نهان بوده اند .امسال گویا بهار برای من خواندن جاده است مرا به سوی خود که باز جاری شدم و رهسپار جاده در جستجوی یافتن اندکی دیگر از وجود خودم و سرشار گشتن از مهر دوستی چون شمائی.به لطف خدا باز راهی سفرم، اینبار ازمسیری دیگر ...اما به راستی چه تفاوت میکند مسیر با مسیر که مهم دستان گرم و دل سرشار از عشق دوستانی چون شماست که به لطف خدا آن را همه جا میتوان یافت که هنوز بسیارند انسانهائی که دلشان دریاست و نگاهشان مملو از شور و مهربانی...و چه امیدی است بزرگ درونم بر دیدار این چنین انسانهائی در طول راه و سفر.مرا ببخشید که تصمیم سفر خیلی سریع بود و فرصت اندک برای بستن بار سفر...این آشفتگی زمان من رو از دیداری دیگر و حتا از شنیدن صدایدتان برای باری دیگر محروم کرد ولی باز امیدی هست به دیداری، روزی، جائی در این سرزمین زیبا. همچنین بایستی باز هم عذر بخوام ازتون که توی این مدت طولانی سکون آنچنان نبودم که دوستی چون شمائی رو شایسته بودن بود. ...شیدا بودم و غوطه ور در اندیشه سفرو حرکت.به امید خدا امروز اول فروردین ۱۳۹۰ از تبریز سفرم رو شروع میکنم به سمت ارمنستان و بعدش.....خدا میداند. هر آنچه فکر میکنم نمیتونم واستون آرزوئی داشته باشم که خدا رو به شما مهربونتر از هر کسی میبینم و حتا تصور من هم راهی ندارد به آنچه که شما لایق بودن آنید و خدا بخشنده دادن آن به شما ...تنها آرزو دارم براتون دلی شاد و آگاه و آرامشی درونتون و به دستان گرم و مهربونش میسپارمتون. دوستتون دارم و دل تنگتون میشم. یک دوست .....محمد

Tuesday, March 15, 2011

انسان همه اندیشه است و افکاری که ماحصل همان اندیشه است. چگونه میتوان خود را بری از چیزی دانست که لحظه ای نیز اندیشه از آن فارغ نیست ؟ چگونه میتوان خود را بی نیاز جلوه داد آن زمان که همه افکار انسان در پی نیازمندی وجودش در حرکت اند ؟ سالها به دنبال آن بوده ام که خود را رها سازم ، از قید ها و بند ها و نیازهای این جهانی، اما اکنون که به خوبی می اندیشم در می یابم که همه آن سالها تلاشی بوده اند در جهت آرام نمودن و کنترل دست و پیام در حرکت به سوی آن نیازها و اما فکر که مهمترین و اصلیترین کانون همه آن حرکت ها و نیاز هاست همچنان کار خودش را میکند. پس آن همه احساس بی نیازی حاصل عملی پوچ بوده است ، اما به واقع نه خیلی هم پوچ نبوده است ، چون خود حداقل تمرینی بوده است و شاید همین دریافت امروزم مبتنی بر ظهور این واقیت که افکارم هنوز رها نیستند حاصل همین چالش میان اندیشه و رفتارم است و این خود نیز حرکتی است رو به کمال. برای یافتن حقیقت و پذیرفتن آن تنها چیزی که در عین اهمیت خیلی هم جائی ندارد زمان است. آری زمان ، زمان آنچنان مهم است که حتی لحظه ای را نیز بایستی دریابید و آن را نباخت. در آن سو مهم رسیدن به حقیقت است و جستجوگری و مهم رسیدن به حقیقت به کمال واقعی آن است و نه کی رسیدن که به قول حافظ : حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت. دریافت ناتوانی اندیشه ام از رهائی خود ما حاصل رنج و چالشی است طولانی ، اما باز خوشحالم که این واقیت از روی خود پرده برداشت و سیاهی و ناتوانی افکار و اندیشه هایم بر من رسوا شد ، این خود به معنای پیروزی است و ابتدای راهی بس طولانی در جهت ساختن آن ذهن آشفته و پریشان. اکنون لااقل میدانم در کجای این جریان قرار گرفته ام و بایستی به کدام جهت حرکت کنم. پیدائی سوی حرکتم خود به معنای امید است و راهی برای پیمودن که این خود معنای زندگی است در کمال خود. و باز راهی دیگر و چالشی و مبارزه ای دیگر در پیش رو و این بار نه حریفی است چون دل که اندیشه است و هزار توی افکاری گسیخته و لجوج . چه سالهائی که تلاش کردم بررهائی دل و چه خون دل ها خوردم و سرخوش از رهائی آن، اما آن پایان توهمی بیش نبود که قرار نیست آدمی را، قراری در این دنیا. باز هم راهی دشوار به پیش روست و تلاشی بر فهماندن معنای بی نیازی به افکار و اندیشه هایم .....خدا یا باز هم مثل همیشه امیدم به یاری توست. ۲۳/۱۲/۸۹

Wednesday, February 09, 2011

همه این روزها را سپری میکنم در گذاری از رنج و اندوه.

اندوه و رنج حاصل از ناتوانی خود برای بیان آنچه که آن را جاریم و ناتوانی اطرافیانم در برابر فهم آن چه مرا جاری و روان نگاه داشته است.

سالها در پی آن بوده ام که بشناسم و همه آنچه اندوخته ام اندک شناختی است از جریان هائی که مرا به حرکت یا به سکون و میدارد.همه تلاشم آن بوده است که بدانم چگونه و کی حرکت کنم و چرا و چه زمان ساکن گردم.

دانستن چرائی این دو مرا به شناخت محیط ام و آنچه بایستی انجام دهم و باشم ، همیشه رهنمون بوده است و اینک در سکونی بس طولانی باز به دنبال بودنی ام آنچنان که بایسته بودنم.
همه اینها اما برایم قابل درک است و حتا رنج ناشی از آدم درک توسط دیگران نیز برایم ساخت و ناگوار نیست که باور دارم به آنچه هستم و آن جریانی که در آن غوطه ورم. این را به خوبی متصور ام که پایانی جز روشنائی و نور بر این راه گزیده نیست. و اما صبر که که حاصل از پس گذراندن رنجهائی است فراوان در طول زندگی، و من صبورم. صبورم به طی کردن این روزها و همه دشواری آن که ایمان دارم به راهی که برگزیده ام و امید به لطف خدائی که همیشه همراهم بوده است اما....

در این میان افراد بسیاری هستند که نقش و تاثیری در جریان این حرکت و سکون ندارند و تنها نظاره گرانی اند و مرا نیز بر آنان التفاتی نیست که ره پوی راه خویشم و هدفی بس دشوار و بزرگ به پیش رو، پس زمانی نیست ایستادن و نگریستن چشمان مضطرب و پریشانشان را که خود آن ایستادن و نگریستن تنها ترس و تردید بهمراه خواهد داشت که آنچه من بدان نیاز دارم امید است و توانی زیاد که ادامه دهم راهی که سالهاست در حال پیمودنم. راهی بس طولانی به پیش روست و زمان اندک و بس نا مطمئن.

اما چه میشود کرد با آنهائی که متأثر از این حرکت و سکون اند؟ آنهائی که این جریان و این راه بر آنها اثر دارد...با آنها چه کنم؟

نه کلامی است که بیان کنم آنچه را جاریم که هیچ دلیلی برای توجیه آن ندارم و تنها زمان قادر خواهد بود که بنماید آنچه را که در پس این پرده نهان داشته است.

گذار این زمان را صبورم اما هنوز آنقدر قوی و محکم نیستم که تاب نگاه های پر پرسش آنهائی را که حرکت و سکونم با آنان اثر میگذرد را داشته باشم.

آموخته ام که صبور باشم و نظاره گر......بایستی صبورانه منتظر رسیدن میوه این درخت باشم و آن رسیدن را تنها زمان قادر و بس.....پس هنوز صبورم.

۱۰ دی ماه ۸۹

Saturday, May 01, 2010

گام زدن بر چنین زمینی سست و ناپایدار و تکیه بر انسانهائی که نا پایدار ترین و غیر قابل اعتماد ترین موجودات این جهان و هستی اند ما را به کجا خواهد کشند؟
چه خواهد بود ضمانت این اعتماد و این همه توجه به جهانی که لحظه ای نیز بر او اعتمادی نیست. !!!
همه آرامش و داشته ات به لحظه ای به همراه آبی یا بادی خواهد رفت و به قول عباس همه ما به کارگاهی وصلیم، به سنگی یا درختی و رشته طنابی که خود ساخته ایم با همه توان خود.
خود زندگی که چنین است و اعتمادی براو نیست پس مرگش چیست؟ آن همه ترس و دغدغه از چیست؟ ترس از کنده شدن آن کارگاه و یا پاره شدن آن طناب؟ به راستی چه خواهد ما را نگاهداشت؟
و لحظه ای که آن طناب لعنتی پاره شد و رها شدیم به چه خواهیم اندیشید آن لحظه ای که سالها به طول خواهد کشید؟چه خواهیم داشت؟
به راستی چه چیزی جز آرامش حاصل از عشق به همین مردم نا مطمئن خواهد توانست ترس آن رهائی را کم کند؟
وای بر ما اگر حتی همان عشق را به همراه نداشته باشیم.
نمیدانم این لحضات میان بودن و مرگ را چگونه سپری خواهم کرد، نمیدانم روزگار چه ایمان در چنته خواهد داشت، اما این را خوب میدانم که آن عشقی را که به انسان داشته ام را هرگز نخواهد توانست از من بگیرد.
۸۹/۱/۳۰

Wednesday, April 14, 2010

آرزوهای هر انسان به اندازه وسعت اندیشه اوست .
وسعت اندیشه و فکر انسان در برابر لطف خدا و توان نظام آفرینش بسیار محدود است،
از این است که آموخته ام هیچ آرزوئی نداشته باشم.
۸۹/۱/۲۷



Tuesday, April 13, 2010

روزگار عجیبی است ...مملو از توهم و ترس. حتا ترس ان هم از نویی دیگر است.
انتظار و انتظار...انتظار روزهائی که نمیدانم چگونه رقم خواهند خورد. و نگاه هائی که ترحم انگیز و گاهی از روی سوالی غریب به تو مینگرند ، هم جستجوی ترسها و نداشته هاشان است درون تو و باز بایستی به تنهائی بار همه ان نگاه های ترسان و آشفته رو به دوش کشید.
دیگر صحبت از دالان تاریک و پرده نیست، صحبت از بیابان و سراب نیست که این بار این خود زندگی است به غایت سر شاریش.
این بار صحبت زانوان خسته و تنهائی نیست ، این بار خود داستان بودن و جاری گشتن است درون هیاهوئی از ترسهای همیشگی انسان این موجود خسته و همیشه تنها.
حتی دیگر داستان صبوری نیست که صبر خود نیز واژه ای گم درون اندیشه همان موجود خسته است و تنها.
این داستان غایت زندگی است. حیرانی میان بودن و نابودی انسانی که زمانی ذره ای از خاک وجودت بود و هنوز هست ولی نیست و نیستیش را هنوز معنائی پیدا نکرده ام.
چگونه بایستی جستجو کنم آن ذره گم گشته را و کجا؟
چهگونه بایستی معنا کنم این فاصله ناپیدای میان آن بودن سرشار و این نابودی سرد و سنگین را؟
روزها و لحضات همچنان سرد و بی روح از پی هم در گذارند و دیگر حتی این فاحشگی زمان و این آمیختگی پلیدشان راحاصلی چون مرگ زمان هم نیست که گوئی زمان هم قصدنامیرائی دارد و عیاشی.
خسته و تنها به انتظار بازگشتی نشسته ام و لحظاتی سرشار از بودن.
۸۹/۱/۵

Monday, November 16, 2009

There is no fear and no sarrow if we just find ourselves.
fear is result of unknowing and unknowing is the result of lack of our knowladge. There is no chance to have a perfect Knowladge so fear and sarrow wont leave us alone.
BUT..what about if we trust and walk through the darkness ? if just we feel there is one who keep an eye on us and who will take care of us. just we need to trust and put another step in darkness. still there is safe ground under our feet, and the next one as well. then would be a long journey as long as our life and still it is safe under our feet. now..where is the place of fear and sarrow?
The only thing we have is just joy and peace in our heart and this is time to share that peace and joy to others and love them.

Saturday, October 31, 2009

باز دوباره خود را در دالانی تاریک و سیاه میبینم.
روزهای زیادی است كه در این دالان تاریک و بی نور ،سرگشته و حیران در حرکتیم و تنها امید نور و آزادی در انتهای این راه است كه ما را به حرکت واداشته است.
کورسوی نوری اندک در انتهای این سیاهدالان در همه این روزها نقطه انتهای خط نگاهمان بود.
قدم بر میداشتیم ...گاه سخت و سنگین و گاه پر شور و هیجان.....اما همچنان تاریکی بود و همان کورسو ..
کم کم چشممان به این تاریکی نیز عادت کرده و قادر به دیدن نقشهای سیاه دیوارهای این دالان گشته ایم ..ولی باز داستان سرگشتگی و سرگرم این نقوش شدن.
اما به راستی ما را چه به نقش های سیاهی در دل این تاریکی، ما از پس نور در این راهیم ، هر چند به ناگاه در این تاریکی افتاده ایم .
هر قدمی كه برمیداریم ، هر چند قدمی در تاریکی است اما این واقعیت را در پس خود دارد كه خود قدمی به سوی نور است و نزدیکی به آن. ....
کم کم نور را میبینم.
گرمای آن مرا به هیجان انداخته....هنوز در دل این دلان تاریکم اما دیگر از آن چیزی نمیبینم و خود را درونش حس نمیکنم .
تنها چند قدم مانده به نور....قدمهایم را آهسته بر میدارم.....آهسته تر و آهسته تر
بگذار همه سلولهای وجودم از لذت این نور سرشار گردند ....

Tuesday, May 20, 2008

I am in the middle of my journey having such a great time in the other side of the world.
there is too many changes from time I began this journey and I want to write but there is no point to begin. I am on the beginning but I cant find a word to start. maybe still is not time to talk about that.

Thursday, March 20, 2008

I am writing the stories about my cycling around the world in my cycling website: www.weneedtrees.com.
To get any information about my journey and read my stories just have a look at my cycling website.
You will find in this blog just my personal writings before I began my cycling trip. However, I will still put some personal writings here every now and then. But for information about my cycling trip around the world, please check www.weneedtrees.com.

Saturday, March 24, 2007

For afew days I felt that I lost my complet enerjy and I felt bad.in th emorning it was difficult to wake up and everyday I was in no good mood.during the trekking my eyes found a little bit problem and after that when I was cycling at night something goes to my eyes and it made my eyes very painful and it had a red point on it and in the other hand I got cold and some news from Iran got too much enerjy of me and just I had to be alone to recover myself.it is really difficult to be in line with others and they cant undrestand you and just they think and think and think.at first I trusted my way then I left my home and it means that I am ready for every situation ,but in the other hand there is some other person who are involved with my trip and I can do nothing,it is my life style and I can imagin everything about my life but what about others?
now I could overcome on this thougts and feel relax .even in these days whenever that I wanted to find a way for planting tree I found that I have no enerjy to do that and right now juat I wast the time and in fact I was fighting with thought that pushed me from others.
Yes there is a river and just I am fellowing on it and I dont move there ,just I let it to bring me .so I decided to ignore emails and just look at front.I am sure that GOD and nature will help me.they wont leave me alone.
Tonight I have really special feeling which I have never had for ages.I can express myself how this feeling is great .just you think that I drank 2 bottle of strong black wine and just I am flying and surfing in waves.I can not explain how everything is becoming together to achive and to reach my way.just as I has written befor I trusted the river and just now I am surfing and there is noting to do,nothing.when I was befor the trip everyone told me how you want provide money for you etrip and something like that.just I trusted to GOD and I knew through my dreams that everything will become true and just I have to go and go .when I wanted to leave Iran I had to put almost all of my money in bank as a deposit for master card which it was about 2000EUR and for sure for me it was everything and just I started with 300$,but I did my trip for more than 100 days and just I am following right now.a few days befor my frind send me a message that Mohammad your account is almost empty and we couldnt find any sponsor right now,so a little be carful about your expences.hey guys dont worry ,really dont worry ,who I trusted to ,will do everything and will provide all apportunity to continue.I cant explain for others how I feel calm about traveling expences and everything.I trusted to the river of life and just I am surfing on. no fight with anything and no try to catch anything,everythings will become with them self.how I can explain that how all events happens by exact time to be in special place to have or do special thing.it maybe is a meeting or even a look that can change everything is your life.
3 days in Kathmandu and learning more and more from a guy who I met him accidentaly with a tato of tree in his arm.from the start just I was moving and moving and now for a few days I want to do nothing and just listen to myself.
tonight again I could open all the windows of my heart and I can love everyone and everything by all of my heart ,again I remember how it is unfair jadjment about others,how we can love everything,how we can enjoy of everything and how everything is beautiful and lovely,even theguys how try to chit you on the street .I dont know what I am writing and just I am writing.
just thanks GOD and nothing