روزگاری مردی بود به غایت عرفان رسیده و مجذوب خدایش گشته، سالها بار سفر بسته و راهی گشته بود.سالهای تنهاییش بسیار و روزگار وصلش مدام بود با خدایش.در هر دمی از خدایش میگفت و او را میخواند و خدایش نیز همواره میشنیدش نه اما همواره پاسخش میداد. او دل خوش داشت تنها به شنیده شدن و آن خلوت و عشقبازیشان.سالها بشد و از پی آن سفر پای در راه خانه نهاد، آوازه اش اما آنچنان در شهر پیچیده بود از عرفان و بزرگی که هر مردی را سودای دیدارش بود.به دیوار شهر رسید تا شب آنجا بیتوته کند و شاید آخرین شب وصالش را با خدایش باشد.ملول بود و اندوهگین همچنین فراغی را در پی آنچنان وصالی داشتن.نقل است که خبر در شهر پیچید که پیر ما به دیوار شهر بیتوته کرده، گوش به گوش و فرد به فرد. از آن شد که گروه گروه به زیارتش شتافتند.پیر اما ملول نشسته بر سجاده فراغش را درد میکشید. خیل جمعیت به دورش نشسته و پر هیاهو و هر کس از جایی و چیزی میپرسید،از آداب استحمام فلان وادی تا نماز خواندن دگر شهر، نه اما کسی از درد فراغش پرسید.پیر اما ملول و اندوهگین نظاره میکرد مردمی که مشتاق دیدارش بودند و تشنه شنیدنش و او اما نمیدیدشان. آن شب آخرین شب وصالش بود و او را به سر سودائی دگر بود.برق اشتیاق در چشمان مردم موج میزد و او را میستائیدند و آنجا بودند تا حتی به کلامی پذیرایشان باشد.پیر تنها مشتاق دیدار یارش بود، غمگین از اندیشه فراغی که در حال روئیدن بود.به طعام نشست حال آنکه ماه روزه بود.به آنگاه مردم فریاد برآوردند که وای بر پیر ما که صیامش به طعامی فروخت و او را ترک کردند.پیر ماند و خدایش و آخرین شب وصالی که هنوزش بود.به آسمان دست گرفت و خدایش شکر کرد که هنوز آنجا بود و هنوز مشتاق شنیدنش.او ماند و خدایش و آخرین شب وصالشان.تهران۱۱ اردیبهشت نود و هفت#محمد_تاجران #سفرنامه @mohammadtajeran
گاهی کلامی هست و حضوری اما قلمی نیست و گاهی قلم هست و دلی نیست که سخن گوید....بیکران آنجا آغاز میگردد که هم دل هست و هم قلم. ************ There are times when I have words but no pen to write them down, there are times when I have a pen but no words coming from my heart.... Bikaran begin when I have words and pen
Tuesday, July 10, 2018
بازگشت بایزید به بسطام
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment