سلام محمد
جان !
ممنون
كه برايم نوشتي اين روز هايي كه مي
گذرد سخت تر از آني است كه بشود بر زبان
آورد اين حكومتي كه ما داريم چيز غريبي نيست كه هر روزي چنين داستاني تازه
براه كند هميشه ارزو داشتم كه ايكاش در دور زماني پيش به دنيا
آمده بودم به هئيت چوپاني و گذران مي كردم
در بياباني و گوسفندي و آتشي و بعد هم مي
گذاشتم و مي گذشتم اين نوبت بودن را. اما
روز گار چنين بر ما مي گذرد كه مي داني . روز هاي انقلاب درست روز هاي آغاز در يافتم از هستي و جهاني كه
در آن چشم گشوده بودم روزهاي اغاز جواني كه موسم يافتن و شناختن بود كه با مشتان گره كرده ومرگ بر اين و درود بر آن
گذشت بعد ديديم كه نه مرگ اين و
نه درود بر ديگري ما را بدان جايي كه بايست ره نبرد. بعد جنگ امد و
نوبت از دهان تفنگ حرف زدن بود و گوشت هاي
دم توپ. از كساني كه به تعبير بزرگي تفنگ به روي كسي كشيدن كه نمي شناختي اش و حتي نمي دانستي كه كيست فقط در روبروي تو بود و يا كشتن و يا كشته شدن
و بعد جان به در برده هايي كه ما بوديم و كشتگاني كه ديگران و خيل
بازماندگان نيمه جان و نيمه بدن !
هر روز
بايستي سر از خواب بر مي داشتيم تا تازه اي را كه برايمان كوك كرده بودند برقصيم .مي داني محمد
ديرگاهيست در اين سرزمين مردگان مي رقصيم با آهنگي شوم كه دست نا
جوانمرداني بي وطن آن را با ساز هايي
ناموزون مي نوازند
پس چه مي
ماند جز گريزاز اين
شام شومي كه بر ادميان اين خاك تحميل شده
اين راه گريز جز عشق چه مي تواند باشد عشق عميق و ناشي از شناختي عميق تر به اين خاك و اين مردم . و اين مردم مي توانند گاه
همان دوستاني باشند كه بر رويمان خنجر
كشيده اند و اغلب هم از پشت !!
مي دانم كه در شرايطي نيستي كه بخواهم از عشق هاي زميني برايت حرف بزنم اما انگيزه اي كه حضور ادمي . محبوبي محبوبه اي
در ما ايجاد مي كند مي تواند ما را
در يافتن عشقي بزرگ تر كه همانا عشق به
انسان ها باشد رهنمون كند عشق به همين آدم هاي زميني است كه مي تواند تمريني براي دوست داشتن و دوست
داشته شدن باشد
به تعبير شاملو انسان زاده شدن تجسد وظيفه است
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان گفتن و شنيدن
. تواني كه
آسان به دست نمي ايد عشق زميني سياه مشق همان عشق بزرگ تر است عشق به زمين و عشق به آدمياني كه بر اين زمين مي
زيند .
و اين گونه است كه دلت بدرد خواهد آمد كه نالايق مردي بي عشق بخشي از اين خاك را به
جبران بي لياقتي هايش به بيگانه تقديم كند
و بگذار بگويم كه جز اندك ادمياني كم ياب به اين يادداشت كسي وقعي ننهاد و گذشتند و گذشتن و اين جاست كه
در مي يابيم كه هنوز بر روي اين خاك كساني كه داغ عشقي از اين دست داشته باشند
آنقدر اندكند كه گاه شمارشان از شمار
انگشتان يك دست هم كمتر است
مي
دانم كه در غم دوستي غمگيني اما تقدير است و كردار روزگار اين بقول تو شايد از
آن پس گردني هايي است كه دست خيس و خشن روز گار بر گردن نحيف ما گاه و بيگاه مي زند تا يادمان نرود كه تنها ماييم كه بايستي بار زمين مانده را بر دوش برداريم . طي كنيم اين سر
بالايي تمام ناشدني راو فقط برويم و برويم و برويم . و جز اين چه مي بايست كرد؟
براي
من همين خوب است كه گاه دلتنگي ها به
دوستي بينديشم كه در سر بالاي ها و سرازير جاده هايي دور. دور دور. هنوز پاهاي قوياش را بر پدال دوچرخه مي فشارد و
به انتهاي افقي مي انديشد كه حتي در دور دست ها هم پيدا نيست . اما هست.و اين
بودن انگيزه ايست براي همه ي ما
در دندان بر هم فشردن و ايستادن در برابر غول نازيباي زندگي غولي كه دلش راخدا خورده است. اگر خدايي باشد .
اگر !
عباث
اذر 86