گاهی کلامی هست و حضوری اما قلمی نیست و گاهی قلم هست و دلی نیست که سخن گوید....بیکران آنجا آغاز میگردد که هم دل هست و هم قلم. ************ There are times when I have words but no pen to write them down, there are times when I have a pen but no words coming from my heart.... Bikaran begin when I have words and pen
Saturday, July 17, 2004
Sunday, July 04, 2004
خوب به اینجا رسیدیم که مرد و زن بازی جدیدشونو شروع کرده بودن و سرگرم بازی شون بودن . بی خیال اسم بازیشون چون اینقدر اون بازی بی مزه است که بهتره واسش اسمی نداشته باشیم .
گفتیک زن 20 سال هر روز یه تیکه از مرد کنده بود و حالا مرد یه حفره داشت که 7300 تیکه ازش کنده شده بود و مرد نمی دونست با اون حفره چی کار کنه . البته اون سالهاست که داره میبینه که این حفره هی داره بزرگ می شه . شاید اون اولی که متوجه حفره شده بود 10 یا 15 تیکه ازش کنده شده بود . ولی اون همونجور نشست و نگاه کرد تا شد 7300 تا تیکه و تازه به این فکر افتاد که یه حفره داره و خوب معلومه دیگه چی کار بهتر از پر کردن یه حفره ؟ خیلی فکر کرد . خیلی کارا کرد تا اونو پر کنه اما نمیشد . کوه رفت دوچرخه سواری کرد تنها شد . اما نه ! هیچ جور پر نمیشد . تا این که به این فکر افتاد که کس دیگه ای اونو پر کنه ! و خوب حفره ای رو که یه زن بکنه رو فقط یه زن میتونه پر کنه !! البته این نظر اونه آخه اون خیلی کتاب خونده و خیلی میفهمه پس حتما حق با اونه !!! خلاصه سر و کله یه زن دیگه پیدا شد . یه زن که خیلی دوست داشت بتونه یه حفره رو پر کنه !اصلا فکر می کرد اومده دنیا تا یه حفره رو پر کنه . اما اون واسه این حفره خیلی بزرگ بود . خیلی دوست داشت هر جور شده خودشو جا کنه !اما اون واسه حفره خیلی بزرگ بود ! راستی اونم خیلی کتاب خونده بود و خیلی میفهمید پس حتما حق با اون بود .خیلی سعی کرد و هر جور شده امتحان کرد . اول با دستاش ! دید نمی شه . بعد کله اش ! بازم نشد . پاهاش ! بازم نشد . یک دست و یک پا ! بازم نشد . خیلی فکر کرد تا به این نتیجه رسید که دستاش و پاهاشو با هم بکنه تو حفره .اما باز یک جائیش بیرون میموند !!وقتی اون داشت تلاش می کرد اون زن دیگه هم یادش اومد که ای بابا این حفره مال اونه ! و کسی نبایستی واردش بشه . واسه همینم شروع کرد به تلاش . حالا بازی شد 3 نفره .خوب همشون خیلی کتاب می خوندن و خیلی می فهمیدن . پس حتما حق با اونا بود .اما زن اولی یک امتیازی داشت و اونم اینکه 7300 تا تیکه داشت که می تونست با اونا حفره رو پر کنه . اما جاهاشونو نمی دونست و هی اشتباه می کرد . آخه اون خیلی کتاب خونده بود و خیلی می فهمید و فکر میکرد حق با اونه ! اما اینجا دیگه حق با اون نبود . چون اون حق نداشت چیزی رو که مال خودش نبود رو هر جور که دلش می خواست بچینه ! چون اون حفره دیگه مال اون نبود . مرد هم نشسته بود و نیگاه میکرد . اونم خیلی کتاب خونده بود و خیلی می فهمید و فکر می کرد حق با اونه و می تونه با سکوت کردن و نیگاه کردن حفرشو پر شده ببینه . اما اینجا دیگه حق با اون نبود ! چون حفره مال اون بود و اون بود که بایستی تصمیم می گرفت چه جوری اونو پر کنه ! اون زن دیگه هم می خواست به روش خودش یک حفره رو پر کنه ! اونم خیلی کتاب خونده بود و خیلی می فهمید و فکر می کرد حق با اونه ! اما حق با اونم نبود ! چون اون حق نداشت وارد حفره ای بشه که نه مال اونه و نه اون اندازه اون حفره است .
ما که نفهمیدیم تکلیف اون حفره چی شد
گفتیک زن 20 سال هر روز یه تیکه از مرد کنده بود و حالا مرد یه حفره داشت که 7300 تیکه ازش کنده شده بود و مرد نمی دونست با اون حفره چی کار کنه . البته اون سالهاست که داره میبینه که این حفره هی داره بزرگ می شه . شاید اون اولی که متوجه حفره شده بود 10 یا 15 تیکه ازش کنده شده بود . ولی اون همونجور نشست و نگاه کرد تا شد 7300 تا تیکه و تازه به این فکر افتاد که یه حفره داره و خوب معلومه دیگه چی کار بهتر از پر کردن یه حفره ؟ خیلی فکر کرد . خیلی کارا کرد تا اونو پر کنه اما نمیشد . کوه رفت دوچرخه سواری کرد تنها شد . اما نه ! هیچ جور پر نمیشد . تا این که به این فکر افتاد که کس دیگه ای اونو پر کنه ! و خوب حفره ای رو که یه زن بکنه رو فقط یه زن میتونه پر کنه !! البته این نظر اونه آخه اون خیلی کتاب خونده و خیلی میفهمه پس حتما حق با اونه !!! خلاصه سر و کله یه زن دیگه پیدا شد . یه زن که خیلی دوست داشت بتونه یه حفره رو پر کنه !اصلا فکر می کرد اومده دنیا تا یه حفره رو پر کنه . اما اون واسه این حفره خیلی بزرگ بود . خیلی دوست داشت هر جور شده خودشو جا کنه !اما اون واسه حفره خیلی بزرگ بود ! راستی اونم خیلی کتاب خونده بود و خیلی میفهمید پس حتما حق با اون بود .خیلی سعی کرد و هر جور شده امتحان کرد . اول با دستاش ! دید نمی شه . بعد کله اش ! بازم نشد . پاهاش ! بازم نشد . یک دست و یک پا ! بازم نشد . خیلی فکر کرد تا به این نتیجه رسید که دستاش و پاهاشو با هم بکنه تو حفره .اما باز یک جائیش بیرون میموند !!وقتی اون داشت تلاش می کرد اون زن دیگه هم یادش اومد که ای بابا این حفره مال اونه ! و کسی نبایستی واردش بشه . واسه همینم شروع کرد به تلاش . حالا بازی شد 3 نفره .خوب همشون خیلی کتاب می خوندن و خیلی می فهمیدن . پس حتما حق با اونا بود .اما زن اولی یک امتیازی داشت و اونم اینکه 7300 تا تیکه داشت که می تونست با اونا حفره رو پر کنه . اما جاهاشونو نمی دونست و هی اشتباه می کرد . آخه اون خیلی کتاب خونده بود و خیلی می فهمید و فکر میکرد حق با اونه ! اما اینجا دیگه حق با اون نبود . چون اون حق نداشت چیزی رو که مال خودش نبود رو هر جور که دلش می خواست بچینه ! چون اون حفره دیگه مال اون نبود . مرد هم نشسته بود و نیگاه میکرد . اونم خیلی کتاب خونده بود و خیلی می فهمید و فکر می کرد حق با اونه و می تونه با سکوت کردن و نیگاه کردن حفرشو پر شده ببینه . اما اینجا دیگه حق با اون نبود ! چون حفره مال اون بود و اون بود که بایستی تصمیم می گرفت چه جوری اونو پر کنه ! اون زن دیگه هم می خواست به روش خودش یک حفره رو پر کنه ! اونم خیلی کتاب خونده بود و خیلی می فهمید و فکر می کرد حق با اونه ! اما حق با اونم نبود ! چون اون حق نداشت وارد حفره ای بشه که نه مال اونه و نه اون اندازه اون حفره است .
ما که نفهمیدیم تکلیف اون حفره چی شد
Subscribe to:
Posts (Atom)