Tuesday, October 17, 2006

به سفر نزدیکم و هیجان سفر گاهی به شدت منو تحت تاثیر میزاره . خیلی سخته جدا شدن از همه اون چیزهایی که بهشون وصلی و من سالهاست که جدا شدن رو تمرین میکنم . دل کندن و دور شدن , اما دل نبستن از همه چیز ساده تر است . برای این سفر تو دو سال گذشته رنج خیلی زیادی رو متحمل شدم ,آسیب دیدگی دستم و به دنبالش یک سال تمرین و تحمل فشار تا کمی به حال عادی برگرده و درست زمانی که داشتم نتیجه میگرفتم همون دست توی تمرین شکست . اما اونقدر انگیزه داشتم واسه این سفر که ناامید نشم . دوباره شروع کردم و به لطف خدا خیلی بهترم .مشکلاتم فقط همین ها نبود و مشکل مالی از همش بیشتر بود . هیچ پولی واسه شروع سفر نداشتم اما ناامید نبودم تا اینکه یه دوست کمکم کرد تا بتونم سفرم رو شروع کنم . مارگارت و لوئیس با اینکه مدت بسیار کمی رو با من بودند اما اینقدر به من لطف داشتن که راه من و زندگی من واسشون مهم باشه و با کمکشون منو به شروع سفر نزدیک کنن . ازشون سپاسگذارم و از خدا واسشون سلامتی و شادی آرزو میکنم .
*********************************
I am so close to the trip and its excitement sometime make me upset. It is really difficult to leave everything, everything that you are connected with them and I am exercising it for some year’s .leaving and going far. But it is better that you don’t make a deep root.
I tolerated a large amount of difficulties during last year for this trip. My shoulder got wrong and after that I had one year hard exercise to get health, but when that I was getting health it got break during the jogging. I had strong motivation to go this trip and I didn’t become disappointment. I began again and GOD help me, so now I am really better .I had another problems .economical problems was worst of them. I had no money to start the trip but I was not disappointment, so there were a couple of friends and they help me to begin the trip.”Margaret and Louis “there was a short time that we were together but they had so many kindness about me that my life and my way were important for them . They made me close to the trip by their donation. I thank them and I pray for them. I ask GOD to give them health and happiness.

Sunday, August 13, 2006

باز هم صحبت از گذار لحظه هاست ,صحبت از بی تابی زمان , از حرکت و از صبر و ....و
, نمیدانم امشب از کجا شروع کنم که خیلی خسته ام . خسته و تنها , تنهای تنها
خودم رو در میان کویری خشک میبینم . همه جا یکرنگ است وگوئی در این میان هیچ راهی نیست ,همه چیز یک رنگ است و آن رنگ سرد تنهائی
به هر طرف سر زدم , راهی نیافتم . همه چیز گوئی سراب است
خسته ام ,خیلی خسته ام.......نمیدانم چه نیروئی مرا به حرکت واداشته ....نمی دانم چه چیزی مرا نگه داشته است
بارها و بارها از دوردست کور سوی امیدی بودو مرا به حرکت وامیداشت, اما همه شان به جز سرابی بیش نبودند . تماشاگران نیز در افق چشمشان چیزی جز خاک و شن و تنهائی نیست
سیلی از آنان در پشت سر من ایستاده اند و یکنوا مرا به بازگشت میخوانند
بر میگردم ......در پشت سرم سبزی میبینم و سایه , آب میبینم و درخت و همگان که سرخوشند از آب وآبادیتا دنیای آنان تنها یک قدم فاصله است , تنها بایستی یک قدم برگشت
دنیایشان را به خوبی جستجو میکنم که بایستی انتخاب کنم
از سوئی خسته از راهی که در پیش گرفته ام و تنهائی و از دیگر سو آسودگی وآب و سایه و تن خوشی لحظه ای تردید میکنم ...دنیایشان را باز هم مینگرم ....همه چیز هست , اماهر چه مینگرم در دنیایشان آسمانی نمیبینم .....سقف دنیایشان خیلی کوتاه است و ستاره هاشان را به راحتی میتوان چید
اما این کویر با تمام کویر بودنش آسمانی به بلندای خدا دارد ....مملو از نور و رنگ
خدایا همچنان آن نوا مرا به حرکت میخواند و صبر
تشنه ام ...اما سرابی بیش نمیبینم در پیش رو
"هنوز در پشت سر نجواست..... " برگرد ....فرصتهای زندگی ات را از دست مده ...برگرد
خدایا,زمانی پای در این راه نهادم که به تو اعتماد کردم ...همچنان به تو اعتماد خواهم کرد , همچنان خود را به تو خواهم سپرد و جاری خواهم گشت
میدانم که تنها نخواهم بود
این لحظات نیز چون دیگر لحظات خواهند گذشت
پس صبور باش که نهابت این راه روشنی است
*************************************
There is again talk about passing time, passing moments.
Time is impatience to move
There is again talk about movement and patience.
Tonight I don’t know that I can begin from where; I am so tired, tired and alone.
I see myself within the dried desert. You think there is no way; everywhere has same color and it has color of loneliness.
I searched everywhere, there was no way.
Everything is seems like mirage.
I am tired, very tired ….I don’t know which power move me ….I don’t know which thing keep me hopeful.
There were a little hope from distance several times that moved me, but all of them were mirage.
There are some spectators who have just soil, dust and loneliness in their eyes horizon.
So many of them are behind me and they all ask me to return.
I look back for a moment …I see greenness, and shadow .I see water, tree and others in pleasant due having everything.
There is just a step to their world. Just I have to back a step.
I look at their world carefully, due to I have to choose.
There is 2 ways. I am tired of the way that I am on and the other side is water, shadow and pleasant.
I doubt for a moment……I look at their world again …..There is everything.
But whatever that I search; I can’t see sky….their worlds roof is too short and their stars are reachable.
But it is true that I am in desert, but it has high sky and its high is as high as GOD…full of color and light.
My GOD the sound so invite me to move and patience.
I am thirsty….but I don’t see anything except mirage in front.
There is still a whisper from back”return Mohammad…doesn’t loss your life’s chances …return Mohammad”
My GOD “when I stepped to this way that I trusted to you …so I will trust to you….so I will move under your care and I will follow “
I know that I won’t be alone
I know that GOD will help me
These moments will pass like other hard moments
Mohammad be patient that the end of this way is lightness
Follow …..

Sunday, July 23, 2006

photo by Mohammad tajeran

I experienced leaving more and now I am going to leave again.
I have to leave everything …my family, my friends and my hobbies. Just due to reach myself .
I know it that I will leave soon, but I can’t tell them. I am trying to spend the time with them.
I ask them several times, but they can’t understand why I am doing this and what I am saying.
I Was involved by this matter all my life. It is difficult to teach them the importance of being together, the importance of being alive.
I ask them that I like to be near them, but they refused. They didn’t think that maybe we can not meet each other again. I am suffered, I can not do anything else and I am loosing time.
Mohammed .....be patient, you have to go, you have to do your job in this universe. Please be patient.

Wednesday, May 24, 2006

Photo: Mohammad Tajeran

Thats great hand from great man who is working even when he has 75 years old .his hand is like stone and it looks part of stone and it is strong and harsh as stone as .but his smile showed that his heart is like river , ful of sound and generous .he was calm like tree and his calmness stunnished me .
http://weneedtrees.com

Friday, April 21, 2006

blassom



life is such as blossom : beautiful and short . just we have to know it and injoy of every moment in our life . so it can not be reachable just when we are calm and happy and we can not be happy if we dont have belive and trust GOD .so trust GOD and feel happyness .

Sunday, April 09, 2006

Friday, April 07, 2006

هر بار که قصد نوشتن کردم تنها چیزی که ذهن جستجوگرم را به خود مشغول کرده تنهاییم بوده و این تنهایی روز به روز مرا به خود نزدیک تر میسازد .نه تنها آزارم نمیدهد که ازآن سرخوشم ,هر چه خود را تنها تر می یابم , خود را تواناتر می بینم . در گذشته گهگاه مرور مشکلات پشت سر مرا می آزرد و مشکلات پیش رو بر رنجم می افزودو امروز آنقدر سخت گشته ام که بسان فولادی گداخته و چکش خورده سرسخت و محکمم .خدایا تو را سپاس از تمام رنجهایی که به من هدیه نمودی , خدایا تو را شکر از تمام آنهایی که از من دریغ نمودی . روزگاری وقتی در خیابان دست کودکی را در دستان گرم پدرش میدیدم حسرت دوران کودکی و فقدان پدر مرا می آزرد و امروز......خدایا تو را سپاس که به من آموختی تنها تکیه گاهم توئی .حوادث بسیار گذشته تنها مرا مصمم تر و صبور تر ساخته و هیچ رنجی بر آنان نیست . گاهی این تنهایی مرا می آزرد و امروز بزرگترین نعمت خدا را تجربه میکنم که آن بی نیازی است .و اما صبر, که تنها تحمل لحظات گذراست و در گذار بودنش را با تمام وجود حس کرده ام . آری زمان در گذار است و این گذار را نیز صبور خواهم بود

Saturday, March 25, 2006

امشب شب سال تحویل است . شب اول سال . نمیدانم سال تحویل شده یا نه ؟ چون ساعت همراهم نیست ,البته مهم هم نیست ,چه فرقی میکند !پس و پیش زمان چه اهمیتی دارد ؟چند دقیقه زودتر یا دیرتر,بالاخره سالهاست که سال تحویل شده و امسال هم خواهد شد .مهم تحویل سال نیست که مهم همان یا محول الحول و الاحوال است که صد افسوس که لااقل من از آن بی نصیبم
باز هم یکسال دیگر گذشت و ما هنوز از گذر زمان غافلیم .همه عید و سال جدیدمان در آجیل و کمی شیرینی و اسکناس نو عیدی و لباس نو است و مهمانی های سلسله واری که سالی یکبار و از روی تعهد به گقته دیگران است و نه از تعهد به درون که صد البته از هیچ بهتر است و در جای خود بسی ارزشمند .اما آیا براستی آنقدر که در این میهمانی ها به کیفیت آجیل توجه میکنیم به کیفیت درونمان هم توجهی داریم ؟چه حاصلی از آن مهمانی ها بر میگیریم و چه اندازه به درون هم نفوذ میکنیم ؟ چه اندازه از درون هم آگاه میشویم ؟ آری براستی چه اهمیتی دارد که الان سال تحویل شده باشد یا نه برای منی که تنها در کنار آتش نشسته ام و به هیچ می اندیشم. 10 متر آنطرف تر برکه آبی است که گهگاه موجهای متوالی حاصل از پرتاب سنگی بدرون آن مرا به وجد می آورد و همراه با آن موجها انبساط درونم را کاملا حس میکنم , صدای دلنشین جریان آبی که همچون جریان زمان مدام است و آرام .گهگاه صدای وزغها و زوزه شغال هایی که آن طرف تر و در باغهای پشت برکه اند گاهی به صدای یکنواخت آب اضافه میشوند .آسمان هم گاهی ابری است و گاهی صاف ,اما الان ستاره ها میدرخشند و باز صدای وزغها
نمیدانم هنوز زمستان است یا دیگر بهار شده ,براستی چه فرقی میکند برای چون منی که تمام دغدغه ام انتظار طلوع ماه است و بازی با عکس آن در آب . سنگی بدرون برکه می اندازم ......قلپ و دایره هایی پی در پی و بازی نور در آب
دوستی میگفت , بدترین روزهای زندگیش را سپری میکند . همیشه مادرم میگفت که لحظه تحویل سال هر چه از خدا بخوای بهت میده . خدایا من از تو برای آن دوست آرامش میخواهم و برای دوستی دیگر صبر . نمیدانم که لحظات سال تحویل است یا نه که من دارم از خدا چیزی میخوام ! اصلا مگه فرقی میکند , که خدا همیشه آگاه است و شنوا
به که چه لذتی دارد چای داغ کنار این آتش و سکوت و تنهایی , البته به شرطی که چوبها خوب بسوزند که دود پدر چشمهامو در آورد .آن طرف تر سر درختان سپیدار که تنه شان در تاریکی ناپیداست در روشنی آسمان پدیدارند , وه که همیشه وهم سپیدارها در شب مرا مبهوت خود ساخته اند و اکنون هم .
با این که هیچ فرقی نمیکه سال تحویل شده باشد یا نه میرم سراغ حافظ
فاتحه چو آمدی بر سر خسته بخوان لب بگشا که میدهد لعل لبت بمرده جان
خدایا به همه ما نعمت آگاهی و شناخت عطا کن و امسال رو واسه همه سالی پر از آرامش و سرشاری قرار بده . اگر که فرقی نمیکرد سال تحویل شده باشه یا نه این همه آدم منتظرش نمیشدن تا توی اون لحظه بگن یا مقلب القلوب و الابصار ......پس حتما فرق میکنه که اگه فرقی نداشت این شب سرد , تنها اینجا خلوت نمیکردم
سالی گرم داشته باشین و لحظه هاتون همه مملو از شادی باشه و سرشار باشین از زندگی
نوروز یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی

Tuesday, March 14, 2006

Roz 3



beautifull roz in the glass .every beautiful things are behind of a glass and we should see them from behind . but if we look carfully and if we opened our internal eyes we can see everything in this univers .just we should open our eyes and be sensetive toward every minute things which are shown unimportant .

Friday, March 10, 2006

My way1



I have to go , I have to go to reach my goal .at end of this way you can see lightness, you can be calm and you can be success