Sunday, November 07, 2004

شبي داشتم آهنگي از زنده ياد ايرج بسطامي گوش مي گرفتم كه ياد بم افتادم و شهر و خاطراتش در من زنده شد .
ياد اون 4 شبي كه توي ارگ خوابيده بودم و نگهبان ارگ كه آخر شب مي رفتم وكمي پيش او مينشستم . ياد درب ارگ با آن يراقي كه داشت . چه سنگين بود زماني بسته مي شد
ياد نورها و سايه هائي كه شب بر ارگ افكنده مي شد
آخر شب مي رفتم و ميان خرابه ها قدم مي زدم و عكاسي مي كردم
روي پله هاي خونه هاي مخروبه مي نشستم وبه زماني مي انديشيذم كه در اينجا زندگي جريان داشت .
بعضي وقتها استادم ابراهيم صافي هم مي آمد و با هم قدم مي زديم و به من عكاسي در شب رو ياد مي داد
روي ديوار ارگ . هر جا كه دلمون مي خواست مي رفتيم . روزها به همه ارگ سر مي كشيديم و عكاسي مي كرديم .
از خانه ثاوات گرفته تا خانه حاكم و مدرسه و مسجد پيامبر و ...... چه عظمتي داشت و شكوهي اما ......
تنها يك دقيقه زمان كافي بود كه آن همه شكوه و عظمت به خاك بنشيند
زماني كه بار ديگر به بم رفتم شهر بوي تعفن لاشه مي داد . بوي مرگ . بوي نيستي
هر چه گشتم درب سنگين ارگ را با آن يراق سنگينش نيافتم
پير مرد نيز در زير آوار مرده بود
هر چه به خودم فشار آوردم نتونستم وارد ارگ گردم . فقط براي يك بار به خودم جرات داده و بر بالاي باروي ارگ رفتم .
تنها مي شد گريست . برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم و نگاهم به بولدوزر ها و بيل مكانيكي هايي افتاد كه به سرعت كار مي كردند
دسته اي آوار بر مي داشتند و دسته اي در پي كندن گوري عمومي
حيران وآشفته ميان آن همه مرگ . آن همه نياز و آن همه شيون . سرگشته وحيران . نه ياراي گريستن بود و نه ناي فرياد كردن برتماشاي
زناني كه بر خرابه شان زار مي زدند . مرداني كه بر هيچشان خيره بودند و كودكاني كه سرما امان بريده بودشان
همه جه خاك بود و شيون و مرگ
دستان پر جواهري كه نيازمندانه در پي قوطي كنسروي يا تكه لباسي به سويت دراز بود
شرم نياز چهره مردانشان را در هم برده بود و اين همه تنها در يك دقيقه اتفاق افتاده بود
لحظه اي خشم زمين و در پي اش هزاران .........
همراه رضا در ميان خرابه ها قدم مي زديم و به دنبال كشف زندگي و يا حتي مرگي
در اين ميان بودند مردمي كه در پي يافتن قطعه اي طلا و يا پولي و يا ........ به جا مانده از مرگي
حيرتم به ترس بدل گشت . ترس از وجود خودم . ترس از اينكه من هم انسانم با نمام خصوصيات پليدي كه انسان هست
نميدانم چه بايد بشود تا بياموزيم تا درس بگيريم . به راستي چه بايد ديد كه پند گرفت ؟
چيزي كه مرا بيش از آن همه مرگ آزار مي داد غارت شهر بود دزدي از ويرانه ها و گردن فرازي مسئولاني كه در راس تيم هائي آمده بودند و گرد آن همه ويرانه حتي بر كفششان هم ننشسته بود
لرز كودكاني كه شب سرد كويردستانشان را به سختي در بغلشان فرو برده بودو ناتواني ات لرزه بر تو مي انداخت
و اما يكسال گذشت ........
فراموشي تنها به جاي مانده ايست از بم . فراموشي از خود و از درون خود
ياد بم تنها بهانه اي بود تا اين خطوط را بنويسم و هدف تلنگري بود لا اقل به خودم كه به چيزي كه هيچ تائيدي بر قوامش نيست دل مبندم

Friday, November 05, 2004


?????? Posted by Hello
photo : mohamad tajeran

paeez Posted by Hello
photo : mohamad tajeran
وارد جاده می شوی . به به چقدر زیباست . جاده ای جنگلی با انبوه درختان اطراف جاده و رود پر شوری که صدایش حتی لحظه ای آرام نمی گیرد
خدا را شکر می گوئی از بابت این همه زیبائی
خوب معلومه که تو این جاده دوست داری لحظاتی بنشینی و با صدای آب جریان یابی
از کم بودن دکه ها و رستورانهای کنار جاده سر مست می شوی . بالاخره یک جا رو دیدیم که جاده ای آسفالته و جنگل و نزدیک شهر و این قدر کم کافه ! ! هنوز در این سر خوشی خام هستی که توی یک پارکینگ ماشین توقف کرده و تو و همراهت برای دقایقی یا حتی ساعتی تصمیم به نشستن می گیرین . اولین چیزی که به ذهنت میرسه رفتن کنار رودخانه ونشستن آنجاست و بازی با آب
پرتاب چند قلوه سنگ درون آب و صدای قلپ افتادن سنگ در آب . همیشه برایم دوست داشتنی بوده و حتی یکی از تفریحاتم بوده شنیدن این صدا ... قلپ
اما ........ اما به محض آنکه از ماشین پیاده شده و چشمت به رودخانه می افتد اگه بگم اشکت در میاد کم نگفتم
نمیدانم می شود اسمش را رودخانه گذاشت ؟ قطعا کانال های اگو که حاوی فاضلاب شهری اند از این تمیز ترند
گند و کثافتی که از حظور کم شعورانه مردم اطراف رودخانه را پر کرده بود حسابی منو کلافه کرده بود
به راستی چه مشه گفت به اونائی که میان و از خودشون یه مشت که چه عرض کنم یه بغل کثافت به جا می ذارن ؟بی اختیار این شعر موسوی گرمارودی رو زمزمه می کنم :(ترسم آنجا تا شما پای بگذارید هر چه آبادی و آزادیست با پلیدی های شهریتان بیا لائید )؟
با اکراه از رودخانه رد میشم به امید آنکه وارد جنگل بشم و ازاین همه گند و ......... دور بشم
اما نه ! انگار نه انگار که اینجا جنگل است
ده دقیقه ......بیست دقیقه ........ به عمق جنگل میرم حتی از یک شیب تند در حال بالا رفتنم اما هنوز آثار حضور کثیف آدما پیداست تا اینکه دیگه حتی صدای ماشین ها هم شنیده نمیشه . تازه آنجا بود که می شد خود جنگل رو دید . درختان رو دید . صدای پرنده ها . صدای دارکوب ها رو شنید . خوب هنوز جای بسی خوشحالیه که این مردم اینقدر تنبل هستن که نتونن خیلی بالا بیان یعنی نتونن بالا تر بیان . اینقدر ترسو هستن که از ماشینشون زياددور نشن که دیگه نبیننش و زیاد از مامانشون دور نشن
............... وای به روزی که اینا ورزشکار بشن و شجاع
راستی یادم شد بگم کاش این جاده ده دوازده تا رستوران می داشت اونوقت همه می رفتن رستوران و آشغالاشون یه جا جمع می شد
اگه یه روز گذرتون به گرگان و جاده زیارت افتاد هوس کنار رودخانه نشستن نکنین و برین به یه کافه

Tuesday, November 02, 2004