Tuesday, May 31, 2005

مادر مرد از بس که جان نداشت .
مادر دیگر نمیخندد . مادر دیگر غذا درست نمی کند . دیگر حتی اخم هم نمیکند . تا زمانی مادر زن بود هر زمان دلت میخواست می توانستی بری آنجا . هر وقت گرسنه میشدی می توانستی آنجا غذا بخوری اما دیگر اجاقی گرم نیست که دیگر خانه ای نیست چون مادر نیست . مادر دیشب مرد اما تا صبح خوابید . همه آنجا بودند . همه گریه می کردند . نمی دانم چرا وقتی کسی میمیرد بایستی گریه کرد . شاید عادت نداریم به خوابی طولانی . ما همگی شب میخوابیم و روزها هم خود را به خواب میزنیم تا چیزی نفهمیم . ما که همیشه خوابیم پس چرا کسی به خواب ما گریه نمیکند . آها حالا فهمیدم چون ما با چشم باز می خوابیم چون حرف میزنیم و چون غذا می خوریم . بقیه هم همینگونه اند . حرف می زنند و غذا می خورند . پس چرا خوابند ؟ چرا به خوابمان میخندند که به حماقتمان بایستی خندید و به حضور پوچمان . که عادت داریم به بازی . به خندیدن و نگاهی بی پشت . در پشت نگاهمان هیچ است که در درونمان هیچ است . گریه از مرگ نیست که از ترس است . ترس تنهائی . ترس از دست دادن . اما مگر به راستی ما تنهائیم ؟ لحظه ای درنگ و تامل بر خویش و پیرامون خویش تو را به درک هستی خواهد رسانید . که تنها لحظه ای درک تو را از تنهائی هراس انگیزت خواهد رهانید .
مرگ آمد حیرت ما را برد . ترس شما آورد .
زندگی همچنان در جریان است و لحظه ها منتظر ترس ما نمی شوند . آنها جاریند و بایستی همراهشان جاری شد بدون لحظه ای درنگ که درنگ خود مرگ است . ایستادن مرگ لحظات اکنون است و فقط اکنون از آن توست . همه لباس سیاه پوشیده اند و یک دستمال کاغذی سفید که گاهی اشکهای ترسشان را از صورت خواب آلوده شان پاک می کنند . مادر زن خوبی بود . همیشه مهربان بود ......هر کس غصه ای یا خاطره ای در یاد دارد و با آن دیگران را سرگرم میکند تا مبادا از خواب بیدار شوند . گهگاه ذجه ای و هفت روز بعد قرامیشی سردی که بر ما حاکم خواهد شد .و باز سرگرم بازی خواب خواهیم شد . یک نفر هست که فریاد می کند . به او بگوئید آهسته تر . دیگران خوابند

Saturday, May 28, 2005

جریان زندگیم در پس پرده ای نهان است .
پیر مرد نجوا کنان مرا به خود می خواند صدایش گنگ است اما نگاهش بسیار محکم است .
نگاهی پر جریان بر امتداد راهی که در پیش گرفته ام . نگاهش مملو از آهنگ است و موسیقی ای که در آن نهفته است مرا سخت بی خود کرده است .اما نمی توانم فهمید . نمی توانم معنای آهنگش را بفهمم .
تنها نگاه اوست که مرا راهنماست . سالهاست با من است اما من زمان کمی است که او را می شناسم .
به شدت به او اعتماد دارم و باورش دارم .
*********************************************
The current of my life is behind of a secret.
The old man summons me to himself in whispers.
His voice is obscure, but his look is really firm.
His look over the way I want to go is really lively.
His look is melodious and its hidden music has thrown me into ecstasy.
But I can’t understand, I can’t get the meaning of its music.
Just his look can guide me.
He has been with me for ages, but it is a short time that I know him.
I trust him much and I believe in him.
چشمان منتظرش درب را نظاره گر است تا جگر گوشه اش باز آید و آخرین دیدار را تجربه کند . لحظه لحظه خاموشی و سرد شدن را در حال تجربه است و نظاره گر آخرینها . انسان همیشه در خسران است . نگاه منتظرش را به خوبی درک می کنم . چه تلاشی می کند . چه مبارزه شیرینی . اما لبخندی مدام غرور و سرسحتی اش را نمایان می سازد .نمی توانم درک کنم .لحظات جدائی را بسیار تجربه کرده ام اما در پی هر جدائی من امیدی بوده به دیداری دوباره اما در او چنین امیدی نیست . پس از چه می خندد ؟ از چه سر خوش است ؟تو نیز نظاره گر خاموشی آرام اوئی و فراموشی سردی که در پی هر خاموشی است .زمان در جریان است و همه زیبائی زندگی به همین جریان آن است .
خدایا در همه حال همراه ما باش

Thursday, May 19, 2005

پر از نگفتنم . پر از ناتوانی از گفتن .درونم فریادی است و من تنها سرپوشی بر آن فریاد . پر از خواهشم .
تیغ آفتاب تنم را سوزانده است . اما من همچنان می روم . لبانم خشک است و آبی نیست اما باز هم خواهم رفت .شاید در این حوالی درختی حتی خشک باشد و یا تکه سنگی گنگ که بتوان بر او فریاد کرد .
زندگی چون همیشه جاری است و زمان بازیگوش در حرکت .لحطه ای تند و دمی کند اما همچنان جاری و پیو سته .نمی دانم چند نفر از مردم این شهر نبض ساعت دیواریشان را می فهمند ؟ ضرب آهنگی که حاصل ضرباتی است بر تنه زندگی ..........حتی در اینجا هم نمیشود فریاد کرد