مادر مرد از بس که جان نداشت .
مادر دیگر نمیخندد . مادر دیگر غذا درست نمی کند . دیگر حتی اخم هم نمیکند . تا زمانی مادر زن بود هر زمان دلت میخواست می توانستی بری آنجا . هر وقت گرسنه میشدی می توانستی آنجا غذا بخوری اما دیگر اجاقی گرم نیست که دیگر خانه ای نیست چون مادر نیست . مادر دیشب مرد اما تا صبح خوابید . همه آنجا بودند . همه گریه می کردند . نمی دانم چرا وقتی کسی میمیرد بایستی گریه کرد . شاید عادت نداریم به خوابی طولانی . ما همگی شب میخوابیم و روزها هم خود را به خواب میزنیم تا چیزی نفهمیم . ما که همیشه خوابیم پس چرا کسی به خواب ما گریه نمیکند . آها حالا فهمیدم چون ما با چشم باز می خوابیم چون حرف میزنیم و چون غذا می خوریم . بقیه هم همینگونه اند . حرف می زنند و غذا می خورند . پس چرا خوابند ؟ چرا به خوابمان میخندند که به حماقتمان بایستی خندید و به حضور پوچمان . که عادت داریم به بازی . به خندیدن و نگاهی بی پشت . در پشت نگاهمان هیچ است که در درونمان هیچ است . گریه از مرگ نیست که از ترس است . ترس تنهائی . ترس از دست دادن . اما مگر به راستی ما تنهائیم ؟ لحظه ای درنگ و تامل بر خویش و پیرامون خویش تو را به درک هستی خواهد رسانید . که تنها لحظه ای درک تو را از تنهائی هراس انگیزت خواهد رهانید .
مرگ آمد حیرت ما را برد . ترس شما آورد .
زندگی همچنان در جریان است و لحظه ها منتظر ترس ما نمی شوند . آنها جاریند و بایستی همراهشان جاری شد بدون لحظه ای درنگ که درنگ خود مرگ است . ایستادن مرگ لحظات اکنون است و فقط اکنون از آن توست . همه لباس سیاه پوشیده اند و یک دستمال کاغذی سفید که گاهی اشکهای ترسشان را از صورت خواب آلوده شان پاک می کنند . مادر زن خوبی بود . همیشه مهربان بود ......هر کس غصه ای یا خاطره ای در یاد دارد و با آن دیگران را سرگرم میکند تا مبادا از خواب بیدار شوند . گهگاه ذجه ای و هفت روز بعد قرامیشی سردی که بر ما حاکم خواهد شد .و باز سرگرم بازی خواب خواهیم شد . یک نفر هست که فریاد می کند . به او بگوئید آهسته تر . دیگران خوابند
No comments:
Post a Comment