Sunday, July 17, 2005

خود را همچنان در جریان میبینم . جریان به سوی رودی مملو از هستی و زندگی . لحظه لحظه خود را به سفر نزدیک تر می یابم . همچنان بایستی رفت , همچنان با یستی خواند , همچنان بایستی آموخت . هر زمان توقفی کوتاه مرا از حرکت باز می دارد , چه استراحتی خواسته و چه سنگی ناخواسته در پی پا , هراس رفتن و عطش دانستن مرا بی تاب می کند . میل بی انتهائی که به جاده و سفر در من نهفته است نمی دانم از چیست , شاید سفر تسکینی بر درون غوغا گرم است که به حتم چنین است ,جاده و حرکتی نو و شهری تازه با مردمانی از باغی دیگر و در دست میوه های گرم آشنائی , از سوئی گرمی دستان مردمان در راه و از سوئی سردی نگاه انسانهای خسته از حضور حتی خود , گاه گاهی در میان این خستگان کودکی بازیگوش و بی اعتنا به بازی خسته کننده اطرافیانش مرا به شدت به وجد می آورد , که کودکان همیشه بازیگر احساس صادق خویشند . نمی دانم چگونه می شود همراه کودکان شد ؟ چگونه می توان همبازی کودکیشان بود که از بزرگان سخت رنجورم
******************************************

I see my self in the flowing movement .
Flowing toward a river full of life .
Every moment I feel myself much closer to the trip .
We should go on , We should experienc and We should learn .
Occosionally something desired or not desired stops me . .....
Temptation for going and learning makes me impatient .
I eagerly want to go .
I dont know why ?
But I have to go . may be it can help me to be calm and sure it can .
There is aroad in it and new movement and new city with warm bloded people with open hands .
In one side there are warm bloded people and in other side the lifeless looking of tired people who are tired of their being .
Among all these tired people a playfull child without paing attention to its boring surounding , makes me ecstatie .
The children who live with their real feeling .
I dont know how I can get along with these kids and how to play with them ?
sinc I am tires of oathults .