Saturday, May 01, 2010

گام زدن بر چنین زمینی سست و ناپایدار و تکیه بر انسانهائی که نا پایدار ترین و غیر قابل اعتماد ترین موجودات این جهان و هستی اند ما را به کجا خواهد کشند؟
چه خواهد بود ضمانت این اعتماد و این همه توجه به جهانی که لحظه ای نیز بر او اعتمادی نیست. !!!
همه آرامش و داشته ات به لحظه ای به همراه آبی یا بادی خواهد رفت و به قول عباس همه ما به کارگاهی وصلیم، به سنگی یا درختی و رشته طنابی که خود ساخته ایم با همه توان خود.
خود زندگی که چنین است و اعتمادی براو نیست پس مرگش چیست؟ آن همه ترس و دغدغه از چیست؟ ترس از کنده شدن آن کارگاه و یا پاره شدن آن طناب؟ به راستی چه خواهد ما را نگاهداشت؟
و لحظه ای که آن طناب لعنتی پاره شد و رها شدیم به چه خواهیم اندیشید آن لحظه ای که سالها به طول خواهد کشید؟چه خواهیم داشت؟
به راستی چه چیزی جز آرامش حاصل از عشق به همین مردم نا مطمئن خواهد توانست ترس آن رهائی را کم کند؟
وای بر ما اگر حتی همان عشق را به همراه نداشته باشیم.
نمیدانم این لحضات میان بودن و مرگ را چگونه سپری خواهم کرد، نمیدانم روزگار چه ایمان در چنته خواهد داشت، اما این را خوب میدانم که آن عشقی را که به انسان داشته ام را هرگز نخواهد توانست از من بگیرد.
۸۹/۱/۳۰