Saturday, October 31, 2009

باز دوباره خود را در دالانی تاریک و سیاه میبینم.
روزهای زیادی است كه در این دالان تاریک و بی نور ،سرگشته و حیران در حرکتیم و تنها امید نور و آزادی در انتهای این راه است كه ما را به حرکت واداشته است.
کورسوی نوری اندک در انتهای این سیاهدالان در همه این روزها نقطه انتهای خط نگاهمان بود.
قدم بر میداشتیم ...گاه سخت و سنگین و گاه پر شور و هیجان.....اما همچنان تاریکی بود و همان کورسو ..
کم کم چشممان به این تاریکی نیز عادت کرده و قادر به دیدن نقشهای سیاه دیوارهای این دالان گشته ایم ..ولی باز داستان سرگشتگی و سرگرم این نقوش شدن.
اما به راستی ما را چه به نقش های سیاهی در دل این تاریکی، ما از پس نور در این راهیم ، هر چند به ناگاه در این تاریکی افتاده ایم .
هر قدمی كه برمیداریم ، هر چند قدمی در تاریکی است اما این واقعیت را در پس خود دارد كه خود قدمی به سوی نور است و نزدیکی به آن. ....
کم کم نور را میبینم.
گرمای آن مرا به هیجان انداخته....هنوز در دل این دلان تاریکم اما دیگر از آن چیزی نمیبینم و خود را درونش حس نمیکنم .
تنها چند قدم مانده به نور....قدمهایم را آهسته بر میدارم.....آهسته تر و آهسته تر
بگذار همه سلولهای وجودم از لذت این نور سرشار گردند ....