Tuesday, October 04, 2016

خانه هاتان پر رنگ



خانه هاتان پر رنگ
دلهاتان پر نور و دمتان مملو از گفته‌های آشنایی.
دیورهتان را همچنان پر رنگ خواهم ، خنده هاتان را بی‌ پروا و چشمهاتان پر دیدن، پر ز شوق و پرِ مهر.
 
دلهاتان پر عشق، دستهاتان افراشته به یاری و قدمهاتان جاری و روان در پی‌ رویاتان.
رویاتان در اندیشه و اندیشه تان کودک و بی‌ پروا و جسور.
رختان سرخ و پر از خنده بی‌ پروا، خندتان گاه بلند و غمتان کوتاه و حقیر.
روز هاتان پر خورشید و شبتان آرام، پر ز آغوشی از مهر و پر از نجوا.
دوستتان، آب و آتش و دریا و یارتان همراه.
خانه هاتان پر رنگ، پر نور و پر ز اشتیاق زندگی‌.
محمد
مهر ۹۵ 

Thursday, August 25, 2016

آن حسرت جاودانه

همچنان همه لحظات زندگی‌ را سپری می‌کنم و آن حسرت جاودانه، آن تنها جاودانه زندگی‌ مرا رها نساخته و روز به روز و ساعت به ساعت بر آن افزون میگردد.
هر آن قدر که بر روز‌های زندگی‌‌ام افزون میگردد، آن حسرت هم به عمق بیشتری از وجودم راه می‌یابد و گویی  قطره‌ای است که مدام می‌چکد و فارغ از آنکه بر چه سنگ سختی می‌چکد، اما صبورانه راهش را می‌گشاید به اعماق درونم .
فاصله دشواری که زندگی‌‌ام پیدا کرده با دنیای اطرافم و بیگانگی و مبهوتی روز‌های سکون ام.
سالها بود سرشار و سرمست در جریان بودم و آنچنان تشنه‌ دیدن و آموختن که هیچگاه فرصت اندیشیدن را نیافتم به ماحصل آن آموختن.
احساس غربتی عجیب و دشوار روزهایم را پر کرده و مرا هیچ بنای فریاد و گفتنی نیست که مرا هیچ مأمنی جز خاک و دریا نیست.
آه‌ اگر زانوانی محکم می‌بود و دریایی که بتوان آرام گرفت و گفت و گفت و گفت....
طبیعت تنها مأمنی است که آن را امن و صادق یافته‌ام که همچنان می‌توان بود و آنجا آرام گرفت.
آه‌ که چه دشوار است روز‌های طولانی با خود نبودنم، دور بودنم و همچون غریبه‌ای پرسه زدن در میان این هیاهوی بی‌ انتهای شهر، آنجایی که به آن تعلقی ندارم و مرا آنجا کاری نیست.
مرا چه به فریاد آهن و چراغهای که گویی هیچ رنگین کمانی ندیده اند و تنها یا قرمز اند و یا سبز. دلم برای چراغی بنفش تنگ است، برای طلوع خورشیدی که شاد از پشت کوهی سر به آسمان میگذارد و آن را شتاب غروبش نیست.
دلم برای صدای پرنده‌ای تنگ است که شاخه‌های درخت تنها جائی‌ است که می‌شناسد که می‌توان بر آن آرام گرفت و آواز خواند. دلم برای رودهأی تنگ است که می‌دانند جریان چیست و گزینه‌‌ای جز جاری بودن نمی‌دانند و سکونشان نیست.
برای تکه سنگ هایی که میغلتند در عمق رودی.....دلم برای با خودم بودن تنگ است.
دلم برای جریان داشتن و غلتیدن  تنگ است.
مرا چه به دنیایی که مردمش نمی‌دانند که آواز چکاوک نه از تلاش اوست برای یافتن جفتی که او بایستی بخواند و خواندن نجوایش است با زمین.
بایستی رفت و باز همدم چکاوک شد، همدم سنگ هایی که میغلتند و به جریان و رودخانه اعتماد کرده اند که آنها را قرار است صیقل دهد و چون آینه‌شان کند.
بایستی باز همچو سنگی‌ غلتید و غلتید و ....اما رفت.
بایستی رفت....

شهریور 1395
  

Wednesday, July 06, 2016

آتش کجا,دودش کچا , زینسان پریشانی طلب
مرشد کجا, شمعش چه شد, آن لعل کنعانی طلب
موج مرا راه برد, زین شهر آشفته برون
تخته منم ,راه منم, وز پرده عالم برون

Sunday, June 05, 2016

دانشمندان و خردمندان

.در طول زندگی‌ آموخته‌ام که به پیش تو طأئفه خاموشی گزینم، دانشمندان و خردمندان
که دانشمندان را گوشی شنوا نیافتم و خردمندان را آنچنان حکمتی در عمل یافتم که خاموشی فرصتی بود که بیشتر بشنوم  و بهره گیرم از گفتارشان
.
.حال آنکه فاصله میان آندو، تجربه ایی‌ بود که خردمندان از آن بهره داشتند
 

Tuesday, January 19, 2016

من همه آبم همه آتش دریغ از جسم و جان
نرم و سختش نیست هر کرا دارد به سر سودای آن

Friday, January 15, 2016

با كس نتوان گفت درون



..با كس نتوان گفت درون
..با كس نتوان رفت برون
...كه مرا يار تويي، همراه تويي
...تكيه بر خوبشتن خويش زنم
...راه بر آن مقصد پر پيچ زنم
...كه مرا ترس ني است
...كه مرا درد ني است
...چون مرا يار تويي، همره و همراه تويي

Wednesday, January 13, 2016

فرازی از وصیت نامه محمد تاجران

فرازی از وصیت نامه محمد تاجران
پس از آنکه تنی چند از دوستان به دیاری دگر شتافتند و رهیدند و از اون جائی‌ که دوستان ما گویا قراری نهاده اند که یهو برن و کلا همه را در حسرتی حتا برای خاکی بگذرند و دیگرانی که می‌میرند و حاشیه هایی که اطراف آن‌ مرگ مشاهده و شنیده شده، بر آن‌ شدم که چند خطی‌ بنویسیم به یادگار که مبادا روزی حدود ۶۰ سال دیگر به کار آید
انسانهای ساده زی‌ و آرام جامعه می‌میرند و چند روزی سیاه پوشی و مسجد و گریه و بعد هم اندکی‌ دعوای میراث و خداحافظ...ولی‌ اونهایی که زندگی‌ اجتماعی گسترده تری دارند، به برکت آن‌ گستردگی نیز حاشیه‌های بیشتری دارند که آن‌ از خود مرگ گاهی‌ رنجش بیشتر است
لذا اینجانب محمد تاجران در کمال صحت و سلامت و عقل وصیت خود را نوشته و در این مکان مقدس (منظور بلاگ اسپات است و نه فیسبوک !!) به یادگار میگذارم تا روزگار پس از مرگ را به آسایش سپری  کنم و شاهد بازی‌‌های انسانهای هنوز سوار بر قطار زندگی‌ نباشم.
مرا مرگ پایان این زندگیست                    نه این خود معنی‌ش مردگیست 
نه هر کس نفس میکشد زنده است              نه هر کس چوو بر خاک شد مرده است 
مرا زندگی‌، مردگی چیستی                       که خود دانم از زندگی‌، مردگی چیستی؟ 
پس مرگ نه تابوتی از چوب تاکم کنید          نه بر دوش مستان روانم کنید 
(که تاک را هنوز زندگی‌ است و مستان اگر قدر و فرصت هوشیاری دانسته بودند مست نمی‌گشتند !!  " از پذیرفتن هر گونه تأویل و تفسیر در باب مستی و هوشیاری معذوریم !!.... امانت دارید بسپارید. " ) 
نه مطرب، نه ساقی به کار آیدم                  نه شادی نه زاری به کار آیدم 
(که مطرب و ساقی بهانه ایست برای زندگان و چون ما در آن‌ زمان از مردگانیم ما را به هیچ کاری نیاید)
مقنی مرا شادیست پایدار                         زمین نه‌،  عود و چنگ و سه تار 
نه کوه و نه صحرا و دشتم نهید                 مرا گوشه‌ای زیر خاکم نهید 
که خود خاک بوده‌ام ز روز ازل                 گر امروز جاری‌ام پر توان همچو یال ( به تاریخ ۴۰ سالگی ) 
چوو اکنون ترا دوستی‌ ایست با منی            پس مرگ بشاید از آن‌ دم زنی‌ 
گرم دشمنی ‌ست و حسد با کسی‌                 تو آگه نئی از درون کسی‌ 
جز آبم مریزید بر گور من                        که خاک است و این خاک تشنه‌ تن‌ 
مرا زندگی‌ آب و خاک است و دار               به دارم کنید مر بیایم به کار 
مرا نیست نه رازی‌، نه رمزی نه یار           نه بر پیش کس دارمی یادگار 
چوو اکنون مرا فرصت است و قلم              از آن‌ بهره گیرم که هر لحظه است مغتنم 
زمین را زمان را ببین و بجوی                  گرت هست رنگ سرخی به روی 
چوو زردی نشیند بر آن‌ روی و دل             نتانی بسازی تو خشتی ز گًل 
در آن‌ دم چو خواهی‌ نشینی به زاری به غم     ترا بهتر آنست که یاری بود همقدم 
ترا زندگی‌ فرصتی است محترم                  مکش فرصتت را به گورم به زاری به غم 
برو شاد باش و بر زندگان                       که ما هم خوشیم با همه مردگان 
مرا زندگی‌ آرزو بود شادیت                     نخواهم پس مرگ دیدن زاریت 
چوو خود زنده‌ای زندگی‌ را بجوی              که این غم زیادست، شادیت را بجوی 
تو بر زندگان دست یاری بده                    تو خشتی به خشتی، قطره آبی‌ به داری بده 
گر امروز ما نئیم در میان شما                 همین خوش که داری تو یادی ز ما 

به دلیل فرصت مطلوبی که در پیش رو نهاده است، ادامه شعر تا ۶۰ سال آینده تکمیل خواهد شد
و اما چند خطی‌ بر تفسیر آن‌ را حق نگارنده می‌‌دانم تا از تفاسیر و تأویل آینده مصون گردم
آن‌ روزی که ما نیستیم و شما هنوز هستید و اگر شما را دوستی‌‌ای با من بوده و میل به اظهار آن‌ دارید فقط از آن‌ دوستی‌ و عشق و شور بگویید و دوستی‌ خودتان را با بزرگ نمودن و عیان کردن دشمنی و حسد دیگران عریان ننمأید که اگر حسدی و دشمنی بوده است هیچ ارتباطی‌ به شما ندارد و تنها ارزش و زیبایی‌ دوستی‌ خودتان را به زیر سوال خواهید برد. من امروز زنده‌ام و هر زمان بنایی به پاسخی باشد به هر حسد و دشمنی، زبانی دارم آهٔ...و کلامی که گاه میتواند بنوازد و اگر نمیکنم که مرا هیچ حاجتی نیست که زندگی‌ من پر بوده از شور و عشق و مرا به جز از شور، جز از عشق مگوید
اینکه پس مرگ بر کجای این زمین نهاده بشم هیچ مهم نیست که زندگی‌‌ام در کوه بوده است و دشت و جاده و سفر و آنقدر در این مسیر خود خواه بوده‌ام که این حق را ندارم که پس از مرگ نیز بر این خودخواهی اصرار ورزم، مرا مهم زندگی‌ است در کوه و دشت و سفر و پس مرگ هر آنجایی که نزدیکان من دوست داشتند بر خاک کنید که زندگی‌‌ام مملو بوده از رنج دوری و هجران، پس مرگ سنگی‌ به نزدیکی‌ آنان را رواست
و نه هیچ رازی‌ و نه رمزی با کسی‌ ندارم و هیچ نهانی در پیش کسی‌ نهاده نیست و اگر باشد هم هیچ کسی‌ از خانواده‌ام به من نزدیک تر نیست که بیشتر از هر کسی‌ با آنان زندگی‌ کرده‌ام و علی‌‌رغم فاصله بعید فکری و شیوه زندگی‌ باز آنان رازدار من خواهند بود و هر آن کسی‌ که مدعی شد که محمد یک روزی در خلوت و تنهائی‌ و در گوشی فلان را به من گفت که پس از مرگش عنوان شود، اگر که ساکن ایران بود به انگشت شستی روانش کنید و اگر خارج نشین بود که انگشت وسط خود بهتر به کار آید
از مر گ اسطوره و داستان نسازید که مرگ عادی‌ترین اتفاق زندگی‌ است و حتا ساده تر از تولد، و زندگی‌ پس از مرگ هم برای من و هم برای شما جریان خواهد داشت
مهم زندگی‌ است که چگونه زندگی‌ کرده باشم که یافته‌ام که خود را چگونه زندگی‌ کنم.
این وصیت نامه به مرور زمان تکمیل خواهد شد و از آنجایی که انسان در حال تغییر و رشد است، فرصت ابراز هر گونه غلط کردن در آینده برای نگارنده محفوظ می‌باشد
باشد که حالاش را ببرید...( منظور از زندگیتان است