Monday, September 27, 2004

Sunday, September 26, 2004


derakhtan Posted by Hello
photo : mohamad tajeran
درختانی اینچنین فتاده بر خاک روزگاری سرمست از بلندی خویش سر بر آستان آسمان سائیده اند
................................. بر خورشید فخر فروخته اند و بر باد تازیده انداما
باد همچنان میوزد
خورشید همچنان میفروغد

madar Posted by Hello
photo : mohamad tajeran
عكسشو بدليل اعتراض دوستان برداشتم . بعدا لينك ميزارم واسه عكس
photo:mohamad tajeran
. از پناهگاه 4000 حركت كرده بوديم و تقريبا تو 4300 بوديم

من ته تيم بودم كه احمد آقا منو صدا زد و گفت اون پائين يه چيزي هست بورو ببين اون چيه ؟
يه لكه آبي بود پائين يخچال دوبيسل . رفتم و به نزديك اون كه رسيدم متوجه يه كوله 15 متر بالا تر از لكه آبي شدم . تقريبا مطمئن شدم كه جنازه هموت زن امريكائي است
رسيدم بالا سر اون و ديدم كه اون به حالتي تو خودش جمع شده و وقتي بازش كردم چهره آسيب ديشو ديدم و بعد از چند تا عكس روشو با كاپشني كه تو كولش بود پوشوندم و خودمو به تيو رسوندم
تو برگشت بوديم كه ديدم محلي ها اومدن و دارن اونو حمل ميكنن پائين
نميدونم چه حسي داشته ولي فكر نمي كنم تو 4300 مردن حس بدي داشته باشه
اين حسو همه اونائي كه در گير كوهن دوست دارن
*************************************
I was at the end of team that Mr. AHMAD called me and told me there is something under there, go and see what it is. There is blue spot at the end of DUBIES glacier, when I went near there; I saw rack sack 15 meter upper that it, I was nearly sure that is the corpus of the American woman HEMLOT.
. I Arrived near her she was completely gather in herself when I open her I saw her injuries face, after taking some pictures I covered her face with the overcoat on her rack sack, and I went in to the team again, in the way of returning I saw local people carried her toward lower part of mountain, I don’t know what was her feeling but it shouldn’t be bad feeling to died in the 4300 altitude, this is good feeling for all people who are involved in climbing.
باز همان جاده
باز همان روستا
باز هم از کنار همان روستا گذر کردم . چراغهای ایوانهای رو به جاده شان همچنان پر فروغ است
اما هوا سرد است . سرد پائیزی
بادسرد پائیز سفره آنان را به درون رانده است اما چراغها همچنان می فروغند
شبی مهتابی است و از پنجره کوچک چوبی شان ماه به درون است و روشنگر سفره شان
بر سر سفرشان همان حضور و گرمی و شور است و ماه بر سر آنان
دیوارهائی از خشت و کاه و ستونهائی از چوب . سقفی از چوب درختی شاید از سالیان دور
آن بار متوجه ستونهای بر افراشته از چوبی که سخت در ایوان ایستاده اند نشده بودم
نمی دانم چه دارد این چوب و خشت که مرا همیشه ستایشگر خود ساخته است
حصاری پر مهر و پر گذشته از خاک و کاه و چوب همچون حفاظی بر گرمی سفره شان است و باد سرد پائیزی را به آن راهی نیست
باد پائيز سرداست و شب کوهستان سلطه گاه باد

Friday, September 24, 2004

زماني پاي در راهي مي نهي حركت به سوي هدفت تنها وظيفه توست
حركت مي كني و به پيش مي روي اما به جائي مي رسي كه بايستي انتخاب كني . تصميم بگيري و آنجاست كه نمودار مي گردد چه نگاهي به هدفت داري و آن انتخاب و تصميم توست كه معرف شناخت و جديت توست
تا تصميم نگيري و انتخاب نكني گذر نمي كني و نزديك نمي گردي گوئي در پشت پرده اي و از وراي آن آگاه نيستي
پس بايد پرده را پس بزني . بايستي تصميم بگيري و به عمق بروي به عمق راهت
اين انتخاب و تصميم نياز به جسارت دارد . پس بايد جسور باشي و نترس
ببين . بشنو . لمس كن و پس از آن جسورانه تصميم بگير و حركت كن
اصلا ربطي به راه و هدفت ندارد در هر چيزي از زندگي اگر جسارت نداشته باشي نمي تواني به عمق آن نفوذ كني
هر لذتي هر دريافتي هر شناختي در پي جسارتي است
پس بايستي جسور باشي
*********************************
When you enter in the relation just moving toward this goal is important,
You go straight forward and you reach in the place that you need to decide and choice.
In this part is really important to decide and here you can understand what view do you have toward your goal and this goal can be shown you understanding and you determination toward.
Until you don’t decide and choice you never moved forward,
And you never go closer it is such as you are behind the curtain and you don’t know anything of the other side of it.
So you should put the curtain away,
You should put away the curtain and go in to it,
Go in to the deepest part of your way.
This decision also needs to have enough courageous.
So to be courageous and don’t be frightening of it.
Listen and touch and then decide it courageously and move.
It isn't related to your goal and way.
In every part of life if you don’t have courage you can penetrate in the deepest part of it. Every joy and reception and every recognition comes after courageous.
So to be courageous.

damavand jebhe shomali Posted by Hello
photo : mohamad tajeran


photo : mphamad tajeran Posted by Hello

وارد جاده میشی و میری .....به روستا می رسی و تو یه خونه روستائی یک اتاق
واسه چند روز می گیری . خسته از سفر میری کمی استراحت کنی . دراز میکشی . اولین چیزی که به چشم میخوره چوبهاست . در دیوار سقف .....همه از چوبه خونه ای همه از چوب با صاحبی مهربون . حاج بابا سالها پیش خودش این خونه رو ساخته . اما فرقی نمیکنه که کی و چه وقت اینو ساخته و چیزی که تو رو درگیر کرده خود چوبه .اتاقهای چوبی تو رو به باغی میبرن که درختاش روزی شايد قسمتی از دکور اپن آشپزخونه ای میشن یا یه میز توالت یا .... نمیدونم آیا درختا از آینده خودشون خبر دارن ؟آیا براشون فرقی داره که ستونی بر سقف خونه ای پر از مهر و صفا پر از حضور بشن . سقفی رو سر مردمی مهربون و یا دکوری تو ویترین یه مغازه . تیرهائی چوبی باشن با میخهای زنگ زده که بارها صاف شدن و یه عالمه یادکاری که بچهائی که الان حسابی گنده شدن از دوران کودکیشون به جا گذاشتن رو سقف خونه ای زیر بارون سرد پائیز و حفاظی باشن واسه گرمای آدمای درونش ويا یه بازیگر خسته زیر نورهای رنگین ویترین هائی که یه عالمه چشم پر خواهش افسونشونو نظاره میکنن و لحظه ای از قضاوت اون چشما در امان نیستن . قضاوت رو رنگشون رو مدلشون و ...... و این وسط تنها چیزی که به چشم نمیاد چوب بودنشونه زنده بودنشون و دنیائی که توش پنهانه
انگار اصلا روح نداشتن اصلا زنده نبودن . انگار اصلا درختی نبودن با سایه ای رو سر زمین
نمیدونم زندگی با من چه کار خواهد کرد ؟
آیا یه تیکه از یه دکور میشم که هوس چشمای پر شرر را بر انگیزم ؟
آیا سقفی میشم رو سر آدمائی مهربون و حفاظی واسه عشقشون ؟
......................... شایدم یه تیکه چوب رو یه اجاق زیره یه دیگ
نمیدونم چی میشم و چقدر تو اون چیزی شدنم اثر دارم اما لا اقل میتونم آرزو کنم که ستونی باشم از یه سقف رو سر خونه ای پر از عشق

Monday, September 20, 2004

Sunday, September 12, 2004


bikarane abi Posted by Hello
photo : mohamad tajeran

لحظاتي بر حضور سرد جهان در پوشي سبز نهاده ام و در كنار آبي دريا به بيكرانه هاي هستي سفر ميكنم . امواج بر سنگها فرياد سفري طولاني سر داده و بودنشان بر پيكره سنگ ضربه اي و صدائي در پي آن . فريادي و خواهشي در پي آن . امواج همچنان بي تابند كه بي تابيشان ميراث هزاران ساله ايست از آب و باد و سنگ چه صبورانه ايستاده است و سنگيني ضربات را هنوز تحمل ميكند . روز به روز كوچكتر مي گردد و فرسايش حاصل از موج او را هنوز از جا نكنده است . گوش مي گيرم و از او ناله اي نميشنوم . زمزمه ايست . نجوائي است در اين ميان به دقت گوش ميگيرم از سنگ است نجوائي با موج است چونان نجواي گرم هم آغوشي در بن گوشي . آري سنگ آغوش امن موج است و دريا اينجاست كه آرام ميگيرد . باز هم خورشيد در انتهاي هستي خويش طبقات بلند ساختمانها را نشانه گرفته است . تلاطم دريا صداي آب بر سنگ هيجاني در من بوجود مي آورد و باز مرا به جريان وا ميدارد

Wednesday, September 01, 2004

.عمر پس و پیش سفر طولانی است و سفر کوتاه است
لحظه ای را میتوان تا ابد جاویدان کرد و عمری در لحظه ای میمیرد
لحظه ای را جستجو گرم که عمری به طول خواهد کشید و همیشه جاویدان است
شاید حضوری در پی آن لحظه باشد و شاید لحظه ای در پی حضوری و من خواهان آن حضورم
.............. سفر مرا به آن لحظه نزدیک میکند و آن حضور ولی افسوس که عمر سفر کوتاه است کوتاه
پس همیشه سفر خواهم کرد به اندازه همه لحظاتم و به اندازه هر آنچه درونم هست و به امتداد نگاهی که در پی آن حضور است
...... آری سفر خواهم کرد به همیشه

emtedad jadeh Posted by Hello
photo : mohamad tajeran
.بی انتهائی جاده همیشه مرا مجذوب خود ساخته است
انتهای غریبی که بر امتداد جاده استوار است چنان مرا به به خود میکشد که همچنان خواهان رفتنم .... رفتن رفتن به بی انتهائی جاده و این آغاز سفر است
بازتاب نور بر نشانه های راهنما آنان را نمایان میسازد . لحظه ای نور خاموش می گردد
.همه جا سیاه است . سیاه سیاه و دیگر هیچ نشانه ای دیده نمیگردد
از کنار روستائی گذر میکنیم
چراغهای خانه ها روشن است ایوانهای رو به جاده شان با نوری که از میان آنها آویزان است از دور نمایان است
سفره ای نانی وحضوری گرم
اما من فقط امشب آن را دیده ام ودیگر نیز نخواهم دید
باز تاریکی و سیاهی شب و بازتاب نور بر نشانه ها
خطوطی پیوسته که گاهی ونقطع می گردند امتداد راه است . پیوسته و گاهی منقطع
...گوئی در آن دور دستها خطوط دیگر همیشه پیوسته اند . اما آنجا که دیگر جاده ای نیست راهی نیست نشانه ای نیست خطی نیست
انتهای جاده میپیچد و در دل کوه گم میشود و من همچنان در حرکتم در امتداد جاده
***********************************

The extremity of the road , has always attracted me .
The outlandish end which is along the road , makes me so attracted , that I still want to go .
going ....going to extremity of the road and it is the begining of the trip .
The reflection of light on the road signs makes them manifest .
The light gets off for a moment ....
every where is black , just black and nothing else .
No sign is seen .
we are passing by a vilage which is porches with hanging lights opposite the road , are visible from distance The lights of the houses are on and a tablecloth witha loaf of bread in it and warm presense .
But I would never see it again .
There would be nothing else again eccept darkness and the reflection of light on the road signs .
There are some lines along the road , connected or broken .
The lines seem to be connected for ever in far aways .
Where there is no road , no way , no sign and no line .
The road turns around and gets lost in the middle of mountains and I am still going on along the road ....