Friday, September 24, 2004


photo : mphamad tajeran Posted by Hello

وارد جاده میشی و میری .....به روستا می رسی و تو یه خونه روستائی یک اتاق
واسه چند روز می گیری . خسته از سفر میری کمی استراحت کنی . دراز میکشی . اولین چیزی که به چشم میخوره چوبهاست . در دیوار سقف .....همه از چوبه خونه ای همه از چوب با صاحبی مهربون . حاج بابا سالها پیش خودش این خونه رو ساخته . اما فرقی نمیکنه که کی و چه وقت اینو ساخته و چیزی که تو رو درگیر کرده خود چوبه .اتاقهای چوبی تو رو به باغی میبرن که درختاش روزی شايد قسمتی از دکور اپن آشپزخونه ای میشن یا یه میز توالت یا .... نمیدونم آیا درختا از آینده خودشون خبر دارن ؟آیا براشون فرقی داره که ستونی بر سقف خونه ای پر از مهر و صفا پر از حضور بشن . سقفی رو سر مردمی مهربون و یا دکوری تو ویترین یه مغازه . تیرهائی چوبی باشن با میخهای زنگ زده که بارها صاف شدن و یه عالمه یادکاری که بچهائی که الان حسابی گنده شدن از دوران کودکیشون به جا گذاشتن رو سقف خونه ای زیر بارون سرد پائیز و حفاظی باشن واسه گرمای آدمای درونش ويا یه بازیگر خسته زیر نورهای رنگین ویترین هائی که یه عالمه چشم پر خواهش افسونشونو نظاره میکنن و لحظه ای از قضاوت اون چشما در امان نیستن . قضاوت رو رنگشون رو مدلشون و ...... و این وسط تنها چیزی که به چشم نمیاد چوب بودنشونه زنده بودنشون و دنیائی که توش پنهانه
انگار اصلا روح نداشتن اصلا زنده نبودن . انگار اصلا درختی نبودن با سایه ای رو سر زمین
نمیدونم زندگی با من چه کار خواهد کرد ؟
آیا یه تیکه از یه دکور میشم که هوس چشمای پر شرر را بر انگیزم ؟
آیا سقفی میشم رو سر آدمائی مهربون و حفاظی واسه عشقشون ؟
......................... شایدم یه تیکه چوب رو یه اجاق زیره یه دیگ
نمیدونم چی میشم و چقدر تو اون چیزی شدنم اثر دارم اما لا اقل میتونم آرزو کنم که ستونی باشم از یه سقف رو سر خونه ای پر از عشق

No comments: