Friday, October 29, 2004


derakht o mah Posted by Hello
photo : mohamad tajeran
......... باز هم حكايت درخت و شب نيمه ماه و جنگل و تنهائي

jadeh Posted by Hello
photo : mohamad tajeran

Sunday, October 24, 2004

Friday, October 08, 2004

مدتها در انديشه رفتن به سر مي برد بايستي حركت مي كرد
....... بايستي شرو عي را كه سالها پشت سر گذاشته بود به جريان وا مي داست اما
هميشه نگرانئي او را باز داشته بود . هميشه ترديد و افكاري او را محكم نگه داشته بود .
در يا خيلي آرام بود مثل هميشه
روي تكه چوبي نشسته بود و مي انديشيد . به حركت به رفتن ..... به سفر
باد ملايمي مي وزيد
سطح آب مثل يك مزرعه گندم بود چيزي كه او خيلي دوست داشت . يك مزرعه گندم كه با باد مي رقصد . آرام دلنواز و لطيف
اين رقص و اين شور از باد است كه حركت از آن اوست
گندمزار زماني مي رقصد كه با او همراه مي شود . درختها هم
سپيدار هاي بلند زماني او مي آيد سر مست از لمس تنشان با دست باد به خود مي پيچند
پس حتما او مي داند كه او بسيار سفر ميكند
آرام پايش را در آب فرو مي برد . آه چه خنكاي دلنشيني
با هراسي كه در پي تصميمي مبتني بر دانستن است خود را به آب و باد مي سپارد
نور خورشيد از روبرو بر آب مي تابد . درخشش آن به سان درخشندگي چشمان درختركي مي ماند در پي يافتن خرس هم آغوشي كودكيش در انبار زير پله درون جعبه مقوائي كهنه اي كه هر آنچه مربوط به گذشته است در آن ريخته شده و فراموشي تنها يادگاري است كه از او به جا مانده
آب تنش را نوازش مي داد
رفت و رفت . خيلي جلو رفته بود اما آب هنوز از سينه اش بالا تر نرفته بود
هيجان درونش به سختي او را به نفس انداخته بود
چشمانش را بستو از پشت تاريكي درونش به آب خيره شد
تنها صداي باد بود بر آب و گوئي ديگر چيزي در جهان نبود
تنها صداي باد و آب و چيزي فراتر از آن نبود
آب ديگر سرد نبود . باد جلو آمد . از باد خواست حرف بزند . از او خواست ترديدش را با خود ببرد
باد خنده اي كردو بر موجي زد . ضربه اي بر سينه اش و او به عقب را به عقب راند و بعد آرام شد
همه امواج از كنار او گذر مي كردند و موجي بر او نمي خورد
اما او ميخواست باد به كلام آيد . فرياد كرد و بر باد تازيد
باد هم تازيد
باد هم غريد و بر ناداني او فرياد كرد . او را فرياد زد
دوباره خواست . التماسش كرد
باز موجي بر سينه اش و او به عقب رانده شد و بعد امواج آرام گشتند از اطراف او گذشتند
چشمانش را گشود . باد در حال رفتن بود و هر از چندي نگاهي به پشت سر مي انداخت
گوئي مي گفت ترديد مكن ترديد مكن . حركت كن و دور مي شد
ديگر ترديدي در من نمانده بود
بايستي حركت كنم

Tuesday, October 05, 2004