Monday, May 31, 2004


رنگ
عکس از محمد تاجران
پیر مرد مدتها بود خموش بود . مدتها بودنتوانسته بود دست به قلم برده و نتی ننوشته بود . در انگشتانش گوئی دیگر آن رقص موج گونه مرده بود و صدائی از سازش بر نمیخواست . او در فکر ساختن آخرین آهنگش بود آهنگی که با آن جاودانه گردد . میترسید او سخت می ترسید از جاودانگی به همین خاطر دیگر نتی نمیساخت و نمی نواخت
*******************************
The old man was silent for long time.
It was long time that he couldn’t write notes.
It seems there was no life in his finger ...
And there was no sound in his harp .
He thought to compose his last music ......
The master piece that make him eternal .
Hi was afraid ......
Hi was afraid of getting eternal .
So hi didnt write and play any note any more .

زمانی که جستجوگری

زمانی که جستجوگری و زمانی که بدنبال می گردی و تمام وجودت در راستای هدفت حرکت می کند طبیعت همراه تو میگردد و تو را به آن سمت پیش می برد . طبیعت با حرکت خود تو را راهنماست و این توئی که بایستی بشناسی بشنوی و ببینی . خوب تو راه خودت را میروی . راهی که تو انتخاب میکنی نه وجودت و این چالشی است که همیشه میان تو و وجودت وجود دارد و زمانی که براین چالش فائق بیائی و یگانه بشوی آنوقت می توانی بر همه چیز غلبه کنی چون توانستی بر خودت غلبه کنی بر خودی که آنقدر فریبنده است و چشمنواز که حتی تفکر چیرگی بر آن نیز دشوار است . اما در این میانه زمانی که هنوز در چالشی میان خودت و وجودت راه بر تو نمایان میگردد وسیله ها بر تو آشکار میگردد. و این انتخاب وسیله حود نیز کشمکشی است و تو مدام در کشمکشی میان خودت خواهی بود . براستی بسیار سخت است انتخاب آنچه میدانی حقیقی است و آن فریبنده ای که به ظاهر دلنواز است . اما وقتی تسلیم میشوی و می پذیری آرامشی سخت عظیم تو را فرا میگیرد . ولذتی برتر از آن آرامش نیست . آنزمان است که حتی پریدن پرنده ای بر شاخی نیز بر تو نمایانگر رازی است . و جهان چون صندوقچه اسراری است که تو مدام آن را به هم میزنی و رازهائی میبینی . رازی در پی رازی دیگر همه چیز برایت رمز گونه می گردد . وچه لذتبخش است گشودن رمزی
*******************************
When you follow something,
All part of your body move toward this goal
Nature also comes along with you toward this goal.
Nature guides you with its movement and moves you toward it.
Nature with its movement guide you,
Just you should see, hear and know it.
You go in your way.
This is the way that you choice not your nature and this is the gap that exists between you and your nature
When you can overcome this gap, then you can overcome everything.
When you can overcome you, you overcomes charming and fallacious part of you existence which is full of temptation.
But in this way when you have struggle between your real nature and your body then right way of reaching to your final goal will be appeared
This way also can be struggle for you.
It is really difficult to find difference between what is reality and what is attractive and brightness things that tempted you.
But when you give up and accept it then deep peace arise in your heart.
And there isn't any more enjoyment than this calming.
In this time even hovering of small bird can be show huge secret.
And life is such as secretive box which is watched,
Search and find new secret in every minute of life.
Secret after secret and everything is secretive for you,
How enjoyable to open these secrets one after another.

Friday, May 28, 2004

وقتی دیدمت روی لبه تخت نشسته بودی . لحظه ای چشماتو بستی . نمی دونستی بایستی چه کار کنی ؟ اگه نمی گفتی اونو واسه همیشه با یه علامت سوال تنها میذاشتی و میترسیدی اگه بگی غم دونستن اونو داغون کنه . واقا نمیدونستی باید چه کار کنی
********************************
When I saw you,
You sat on the bed, and close your eyes.
You didn’t know what can you do?
If you didn’t tell her, put her alone forever with a lot of questions in her mind
But if you told her may be the sorrow of knowing it shattered her
It is really difficult to decide what
همیشه در ارتباط چیزی حاکم است قانونی . احساسی . داد و ستدی غریزه ای ..... و الی آخر
وقتی ارتباط شکل می گیره این خود ارتباطه که حاکم رو تعیین میکنه و چیزی که مسلم است اینه که هیچوقت در یه ارتباط که داد و ستدحرف اول رو میزنه احساس جائی نداره . و در یه ارتباط دوستانه و صمیمانه این احساسات و عواطف هستند که جایگاه بالائی دارند . حال اگر در این ارتباط عقل و منطق جایگاه بزرگی پیدا کنه دیگه از اون صمیمیت و خلوص ارتباط صمیمانه خبری نیست و یا حد اقل به شدت کاهش خواهد یافت. همیشه از حاکم شدن منطق بر روابط دوستانه ام جلوگیری نموده ام گو اینکه این موضوع شاید به راحتی قابل درک نباشد . هر آنچه از دایره عقل فراتر رود و به درون نفوظ کند تاثیری بسیار عمیق تر و ماندنی تر بر جای خواهد گذاشت و من نیز همیشه بدنبال آن سرشاری هستم که از درون بر میتابد و حاصل کلامی و یا حتی نگاهی است که از درون می جوشد
*****************************************
There is something dominating in the relation
It can be law or feeling, trading, instinct…………..etc
When the relation formed, it is the relation that determine what is dominate in it
But it is clear that there isn't any emotion and feeling in the relation which is formed by trading.
In the friendship relation emotion and feeling talk first which has very high value.
And if logic and wisdom want to decide in this relation,
This relation loss its intimacy and it falls down its intimacy and emotion relation.
I try to avoid of having logic in my relation
However it doesn’t look easily.
Every relation which is go further wisdom and penetrating in to heart can be having powerful and deeper effect.
I also always look for relation which is arise of heart and that is the out come of deep looking or speech

Sunday, May 23, 2004


همراه
عکس از محمد تاجران
همیشه در حرکت به سوی نزدیکی به طبیعت بوده ام تا به جایگاهی همچون یک سنگ برسم یا یک درخت در طبیعت ... آرام ولی با درونی مملو ازشور وحرکت . مدتی بود که ارتباط داشت برایم شکل می گرفت و به معنای آن می اندیشیدم . ارتباط چیست و چگونه می توان بر آن چیره گشت ؟
تعمق در رفتار دیگران و مطالعه و شناخت رفتارشان مرا به دریافتهائی رسانید که برایم بسیار ارزشمند است و مرا به جریان اصلی افکارم نزدیک می کند . مدتها بود که به چالشی سخت کشیده شده بودم و نمی توانستم درک خوبی از رفتار انسانها داشته باشم
ما همگی بخشی از طبیعتیم . هر آنچه در طبیعت و خارج از دنیای انسانی شکل گیرد بدلیل قرار داشتن در جایگاه خود هیچ وقت ناگوار به نظر نمیرسد همچنان که دزدی کلاغ یا گربه ما را رنج نمی دهد . شناخت رفتار انسانها و قبول آنکه آنها نیز بخشی از طبیعتند ما را در پذیرش رفتار آنها بسیار کمک خواهد بود
جهت شناخت رفتار طبیعی انسانها بایستی که خود جزئی از طبیعت گردی . انسانها در قبال طبیعت صادقانه ترین رفتار خود را بروز میدهند و خود واقعیشان آنجاست که نمایان می گردد
اکنون که تو خود بخشی از طبیعت گشتی با تو نیز چنان خواهند بود . پس تو راه یافتی به درون انسانها راه یافتی و اکنون بر توست که این دنیای غریب را خوب بشناسی و به خود راه یابی . این سخت ترین مرحله از حرکت است
اما بایستی حرکت کرد
*************************************
I am always in the way of moving toward nature
Until I reach to the place such as stone or trees in nature. …….
Peaceful steps with internal feeling of exciting and enthusiastic.
It was long time that I think about the meaning of relation and…
I try to find way to over come it.
Thinking about others manner and studying their manner with searching about it give me some information which is really valuable for me,
And close me to my base of flowing notions.
I have very severe conflict which can't have good recognition of human behaviors.
We are all part of nature.
Everything that is formed in the nonhuman world can't be considered as terrible events such as thief of cat or crew never suffer us.
Understanding human behavior and accepting their manner as one part of nature can help us to accept their behaviors and manners.
If you want to know natural human behaviors, you should also to be part of nature.
Human show his most honest manner in nature and their real personalities also consider in nature
And when you are part of nature it also happen for you.
So you find the way and you know human nature,
Now it is the time to know more about this strange world and continue your way.
This is the most part of your movement.
But you should be moved.
در اندیشه فردائی سبزم که روشنی خورشید صد چندان گشته و ماه در روز هم میتابد .
فردا طلوعی خواهد بود بر تاریکی درونم
فردا امتداد لحظات آشنائیست
*********************************
I think about green tomorrow ,
Which sun shining to be hundred…..
And moon rises even in day….
Tomorrow is the time that darkness of my existence will disappear…..
Tomorrow is long of intimacy moment

Monday, May 17, 2004


هزار مسجد
عکس از محمد تاجران




آه ..وقتی اون بالائی.................؟

عکس از محمد تاجران

Sunday, May 16, 2004

دغدغه های لطیف آدمیان مرا به وجد می آورد همه به چیزی وصلند واز آن الهام می جویند . همه در پی حقیقتی اند که آنها را به آرامش برساند.
در ابتدای راه هزار مسجدیم و راننده به اولین نفری که میرسد هد یه ای میدهد و از او دعای خیری طلب میکند.او سالهاست که به هزار مسجد سفر میکند . سالهاست که با آن خو گرفته است . به گفته خودش از کودکی از درگز گله گوسفند به اینجا می آورده و با تمام منطقه آشناست . او همیشه با اینکار به آرامش سفر کرده و ایمن از سفر باز گشته
کمی با خود اندیشیدم. مگر آن هدیه چیست ؟ وچه تاثیری دارد ؟ مگر آن میتواند سلامت سفر را تضمین کند ؟اما آن درون راننده را آرام کرد پس بسیار مهم و ارزشمند است .مگر زندگی چیست ؟ مگر ما در پی چه ایم ؟جز درونی آرام و مطمئن ؟حال که او به این سادگی به آن رسیده است پس چرا بایستی در او تغییر به وجود آورد ؟چرا بایستی او را از آن آرامش دور کرد ؟او راه خود را یافته است . تو نیز به دنبال راه خود باش .آیا به راستی این حق را داری که دغدغه های او را به قضاوت بکشی ؟
*********************************
Delicate apprehension of human is really ecstatic for me
All people are joined to something and they get spiritual energy of them,
All human follow reality to reach in to the peace.
We are in the way of HEZAR MASJED and driver give gift to first person that meet in the way and he wanted good blessing of him.
He has traveled in to HAZR MASJAD for long time.
He is get used to this way for many years.
As he told, he has brought herd sheep in this area for many years, and knows every part of this area.
He always has peaceful traveling and comes back healthy of this way.
I think with myself.
What is this gift?
And what is the effect of it?
How can it guarantee the healthy traveling?
But this gift made the heart of him peace and this is really important and valuable.
What is life?
What do you want of life?
Just calm and peaceful heart,
So why should be change his feeling when he reaches to it so easy?
Why should he go far away of this peaceful feeling?
He finds his way.
You also try to find your way.
It is fair to judge his conflicts by your view?

Friday, May 07, 2004

پاره های درونم هر یک به گوشه ای نهان است
درونم پاره پاره گشته و هر یک را به کنجی نهان دارم
در این پستو موش بسیار است و از نهان من آگاه
چه باید کرد ؟
83/1/18
من حجم عظیمی از بودنم . من امتداد نگاهی نگرانم
من این حجم را بر دوش کسی نمیتوانم نهاد که زانوان سخت سستند
سنگینی نگاهی که در پی من است مرا نخواهد شکست که من آبم
آه اگر زانوانی محکم می بود
**************************
I am the large amount of being.
I am the end of anxious looking,
I can't put this large amount of being in others back …..
Because the knees are so weak
The heavy look that flowed me never breaks me …..
That I am flowing such as water
Wish there were strong knees with me

83/1/17
درونم اندیشه هائی است که تلالو نورشان بر قابهای پوسیده باز تابی زرد دارد .حرکت مدام نور چشمانم را خیره کرده.
اندیشه ها زائیده کوچی خاکستری ا ند از هیچ به هیچ . از هیچی تهی از هیچ به هیچی مملو از هیچ.در این میانه تو خود نیز چیزی برتر از هیچ نیستی
به بودنت بیاندیش به اندیشه ات بیاندیش. اکنون به دلیل بودنت بیاندیش. دلیل بودنت مملو است مملو از عشق .و عشق دیگر هیچ نیست و تهی نیست .پس اندیشه اش نیز تهی نیست پس بودنش هم تهی نیست . اکنون تو دیگر تهی نیستی . هیچ نیستی
پس به بودنت بیاندیش
*****************************
There are a lot of thought in me ,
That the reflection of their light in the old frames has yellow color.
The constant moving of light astonished my eyes.
Thought are born by gray traveling from nothing to nothing.
It is empty of nothing and nothing is filling of nothing.
In this way you aren’t also better than nothing.
Think about your life and your existence.
Now think about the reason of being in this world.
The reason of being in this world is full of love and ….
Love sin t nothing and it isn't empty.
So you notions also aren't empty
So his existence isn't also empty.
Now you aren't empty.
You aren't nothing …
So think about your existence

83/1/14
سهم تو در این میانه چیست ؟ جز ذره ای بودن ؟ ذره ای یاد که از درون تو بر می خیزد و دیگران از آن سرخوشند؟
پس باش .برخیز و باش و بودنت را نثار دیگران کن .
***********************
What is your part in this univers ?
Just kind of being ?
Kind of memory that makes the others pleased ?
So go on ,
Go on and make a move. ...
And offer your being to others as a gift .
آه قدمهائی که به هیچ می روند چه سست و لغزانند .چه خمیده است زانوانی که در پس حرکتشان هیچ است . پس به نگاهی بیاندیش که در پس توست. محکم قدم بر دار وقدمهایت را استوار کن .
این کمترین است .

**************************
Oh, what are weak and slippery steps that are heading toward nothing?
How curved the knees which aren’t anything in their movement.
So think about look which is over you.
Put your steps strongly and have firmly steps.
It is the least that we can do.

82/12/29
شب است و تاریکی .سکوتی بس عظیم مرا احاطه کرده است بر می خیزم و پرده ها را به سوئی می زنم تا اندکی نور حاصل از برف بدرون بتابد. برف می بارد و چه زیبا می رقصد وخود را به زمین می رساند گوئی زمین معشوقه ای گسترده آغوش است که او را به خود می خواند واو چه عشوه گر می خرامد و در آغوش زمین آب میشود .از میان پنجره ام وهمی مرا به خود می خواند. وای آسمان چه نورانی است . خاکستری سرخ فام او گوئی دشتی از هیچ است که تنها نور در آن می روید .
خود را به وهم و پنجره می سپارم تا مرا به هر سوئی که می خواهندببرند .سفری گنگ است نمیدانی به کجا خواهی رفت اما میروی.کم کم زمین سفید شده است و نور تابیده از آسمان را دو برابر می کند . در این میانه نقش من چیست ؟ ای کاش دانه برف بودم می رقصیدم و می پیچیدم و آب می شدم . زمین گرم است . آه آغوشی اینچنین گرم چه زیباست. بیهوده نیست که برفها این چنین مسرورند این چنین طربناک و سر مست می رقصند .
دیگر تاب دیدن برف را ندارم . درونم را به سختی به تلاطم باز می دارد. دیگر تاب چنین حجم گسترده ای از نور را ندارم ؟
*************************
It is the night and darkness.
The huge silence is around me,
I rise and put away the curtains then small amount of light of snow come in to it.
Snow comes and how beautiful it comes and how beautiful it dances then sits on ground
It is such as the fonder that extended its bosom to attract to itself and how it walks gracefully and being melted in the bosom of ground.
Thorough of my window frightening feel keep me tightly.
How lighting sky.
It has gray reddish color.
It is such as garden that hasn’t anything unless light is growing up in it.
I get ride of myself of everything and go with the dream of window.
It is ambiguous traveling,
You don’t know where you go but you go.
Gradually the ground becomes white …..
And the light of sky being more and more.
What is my role in this way?
I wish I were snowflake which is dancing and swinging then melting.
It is hot ground.
Oh what beautiful this hot bosom.
Because of it, snow is so happy and exciting with joyful dancing.
I can't tolerate the scenery of snow.
It revolves my heart severely.
I can't tolerate this vast amount of light and beauty

82/12/15

Thursday, May 06, 2004

در امتداد مسیرم دالانی است و فرا سویش پرده ای . گذاری نیست جز از آن پرده از پس تیره آن ندائی مرا به خود می خواندندائی پر از وهم و هراس. نمی دانم در پس آن چیست . فتنه ای خفته. آشوبی و یا رویائی .ترس از رویاروئی با آن ناشناخته مرا ازرفتن باز میدارد. صدای قدمهای کوچکم در این دالان پر اندوه به صدای قطرات آب درون تالار یک غار می ماند. یک غار پر ازتاریکی و رمز و راز. روزهاست یا نمیدانم سالهاست که این ندا در تاریکی درونم طنین انداخته است .چه باید کرد . بایستی رها شد . بایستی خود را بدست دالان وپرده و ندا سپرد. گریزی نیست چون گذاری نیست .چشمهایم را می بندم آرام به سوی پرده میروم . صدای قطرات دیگر به گوش نمی رسند و تنها این صدای قلبم است که با این ندا هماهنگ است . دستم را دراز می کنم و اکنون پرده در دستان من است . دیگر راه باز گشتی نیست اندکی صبر می کنم نفس را در سینه نگاه می دارم و با تمام توانم پرده را پس می زنم .

**************************
At the end of my way
There is small entrance hall which is curtain in front of it.
There isn't way except passing of this curtain.
From the dark middle of it voice has been heard with frightening and scare.
I don’t know what it in the other side of it is.
Asleep sedition or revolving or dream.
Frightening of being face with this unknown make me avoid of going.
The voice of my steps in this sadness entrance hall is such as water drops in the deep side of cave.
One cave with a lot of secret and darkness.
Many days or may be many years this voice tingles in the darkness of my heart.
So what should I do?
I should be free.
Should trust to this entrance and its curtain with this voice.
There isn't any escaping way because there isn't way to do it.
I close my eyes and go toward curtain slowly ….
The voice of dropping isn't heard now ….
Just this is my heart sound that is harmony with this sound……
I stretch out my hand….
Now curtain is in my hands. ….
There isn't way to comeback….
I wait for several minutes and then ….
Take a way the curtain strongly

82/7/16

آب وآتش

در پس اندوهی که فراسویم نهاده اند روشنی میبینم چه هر اندوهی باز تابی دارد.چه باید کرد گذر زمان فرسایشگر اندوه است و رابطه زمان همچون جریانی است از آب و آتش هردو آبادگرانی ویرانگرند.
برای عبور از آن بایستی تن داد به آب وآتش.
اکنون میفهمم سالها چه مشتاقانه شبها در کنار آتش به تماشا نشسته ام و ندانسته از او چه خواسته ام . اکنون میل بی انتهای خودمو به دریا مامن آب میفهمم اکنون می فهمم که چرا اینچنین ناخود آگاهانه با آب وآتش عجین شده ام . پس گذرمی کنم که دیگر خود نیز از آب و آتشم . آری گذز میکنم و به روشنی میرسم .
*****************************************
At the other side of my sadness which is composed to me ….
I can see brightness.
Which every sadness has its reflection.
What can I do?
The passing time is erosive of sadness and relation.
Time is such as flowing of water and fire that both of them are destructive and making.
For passing this way I need to accept fire and water.
Now I can understand that why I watch fire for long time courageously every night and
I can understand what I wanted of it without any awareness'.
Now I can understand way I had endless tendency to see immune place of water.
Now I can understand why I mixed with fire and water unconsciously.
So I pass because …
I am also fire and water.
Yes, I pass of it then …
I will reach in to the lightness

82/5/13

دردی درونم نهفته است

دردی درونم نهفته است که آئینه از پرتو آن محرومند.فریادی درونم خفته است که حنجره را یارای آن نیست .پس چه باید کرد . چه باید کرد با این مردمان اندوه پرست بی می سرمست .نمی ذانم به کدامین ساغر آلوده اند که این چنین بی می سر خوشند.
امشب نیز در اندوه و حسرت و تنهائی بسر خواهد شد . لحظات در هم خواهند تنید و این عشق بازی نفرت انگیزشان در بستر زمان حاصلی جز گذران عمر نیست وصد اندوه که این گذران بی حاصل است و از آن توشه ای بر نمیگیریم .
هر روزمان بسان روز گذشته است و روز های گذشته .تنها تفاوت در شمار روز های باقیمانده است که همچون شمار درختان ارس رو به کاهش است و چه کاهشی هولناک.نمی دانم آیا میتوان در این روزهای باقیمانده رسید. آیا می توان در یافت ؟ آه خدایا چقدر در بند دنیای کوچک تو هستم و مرا از آن رهائی نیست .نمی دانم از کجا آغاز کنم؟
خدای بیکران من خدای بیکرانه های من خود را همچون کودکی ناتوان به تو میسپارم
********************************
There is hiding sadness which mirror even powerless of its reflection.
My internal shouting is asleep that my throat can't show it.
So what can I do?
What can I do with people who have sad worship which feel happy without wine?
I don’t know which wines make them so joyful?
Tonight also will be finished by sadness and lonely and regretting.
Times swing together and this hatred love affair in the bed of time doesn’t have any result except wasting life.
I feel sadness that this is the time wasting.
And can't take any provision.
Every day is such as yesterday and other previous days.
Just the small different is that the remaining days also will be decreased such as green trees and what is horrible reduction….
I don’t know if I can reach in these last days.
Can I receive it?
Oh GOD how do I captured in this world and I can't ride of it.
I don’t know where can I start?
Compassionate god…..,
I will trust you such as small kid

81/4/21
پس این کوه بلند دریا ئیست پشت این دشت فراخ صحرائیست .پی آواز چکاوک یک درخت است و یک سنگ .
من به دریا می اندیشم . من به صحرا می اندیشم. من به آواز درخت . به سکوت و غم تنها ئی یک سنگ می اندیشم .

*******************************************
There is sea behind High Mountain …
There is desert behind vast meadow…..
In the following of lark there is a tree and a stone.
I think about sea….
I think about desert….
I think about song of tree …
I think about an alone stone and its sorrow


81/2/3/
در پس پرده های سکوت فریاد خفته بود و در پشت دیوار های بلند آزادی به انتظار نشسته .در این میان دو مرد به گفتگو نشسته بودند از آزادی میگفتند و از فریاد گهی آزادی را فریاد می کردند و گهی فریاد را آزاد . از طنین آوایشان پرده ها دریده شد و دیوار ها فرو ریخت . فریادآزاد گشت و آزادی فریاد رهائی بر آورد
در این میانه دوزن به گفتگو نشستند از آزادی گفتند و از فریاد.آزادی را می بافتند وفریادرا زمزمه می کردند . از شرم سنگینی نوایشان فریاد به پشت پرده خزید وآزادی در جستجوی فریاد در پشت دیوارها نهان گشت . در این میانه زنان به گفتگو نشسته بودند.از آزادی میگفتند و از فریاد.فریاد خفته بود و آزادی سرگرم دیوار ها

****************************
There is asleep shouting behind the silent curtains ….
And freedom is waiting behind the long walls.
In this way there are two men who were talking about freedom and shouting.
Sometimes they shouted freedom and some time they released shouting.
By the voice of their shouting, curtains have torn and walls are demolished.
Shout gets free and freedom has delivered shouting.
There are two women in this way and there saying about freedom and shouting.
They knit freedom and they whisper shouting.
Because of shying their heavy sounds shouting hide itself behind curtain and freedom for searching shouting hide behind the wall.
In this way women talk.
They say about freedom and shouting.
Shouting is asleep and freedom is busy behind wall



81/1/8
in this rainful blind alley I will shout silence .
to find a ray of hope I will search sun-dried bricks .
I will rub my body to wall .....
to soil .....and
to clay and straw .
the cheering perfume of clay ans straw in the rain ....
the beautiful dance of drops under light ...are temptetion to live .
در این بن بست پر باران سکوت را فریاد خواهم کرد و در اندیشه یافتن روزنه ای خشت ها را خواهم کاوید .تن به دیوارها
میسایم تن به خاک کاهگل. عطر دل انگیز کاهگل باران خورده .رقص زیبای آب در نور چراغ وسوسه های زندگیست
80/12/22

Wednesday, May 05, 2004

تمام لحظاتم را در جستجو به سر میبرم.در پی حقیقتی هنوز نمی توانم راهم را در راستای هدفم مشخص کنم.نمیدانم به واقع به دنبال چه می گردم اطرافم مملو از نشانه هاست زندگی ام تمام نشانه است اما گاهی این نشانه ها با دریافت های عظیم تعارض پیدا میکنند وآنجاست که جهان مرا به چالشی عظیم میخواند.
در کنار درختان ارس نشسته ام و می اندیشم که چه ام و بهر چه ام .
چکاوکی میخواند لحظه ای درنگ بر شاخه ای و دست در اغوش درخت با باد می رقصد و چه زیبا می رقصد .بلند می شود و میرود .چشمانم او را دنبال میکند در آنسوی دره درختی دیگر و شاخه ای دیگر و لحظه ای درنگ بر آن شاخه .صدایش خاموش میشود گوئی به آرامش رسیده است و یافته آنچه را می جسته. اما نه دوباره بلند شد پس او نیز هنوز جستجو گر است .شاید درختی دیگر و شاخه ای دیگر .
تو بدنبال چه میکردی ؟
23/2/80 نوشته شده در

Tuesday, May 04, 2004

همیشه در جستجو ام و همیشه خواهان سالها بدتبال چه خواستن واکنون به دنبال چگونه یافتن سرگشتگی وحیرانی روزهای ندانستن به آشفتگی و شور بدل گشته. حیرانم وشوریده ودر این میان تنها یک چیز افق نگاه من است نمیتوانم حتی لحظه ای نگاهم را برگیرم که رنگین پلاسهای پوسیده ای که بر دوش این مردم است نگاه را سخت خیره میکند ومرا با آن کاری نیست.

*******************************
I always search for something many years …
Just I followed what I want but now I follow how find it.
Wondering and worrying of days that I don’t have any awareness change in to the exciting and enthusiasms.
I am Wonder and enthusiasm …..,
And in this way there is just one thing in my horizontal looking.
I can't avoid of looking it …
That colorful clothe that are in the shoulders of people stare my eyes...
But I don’t have any work by it.
نمیدونم از کجا شروع کنم ونوشته هامو چه چوری مرتب کنم اما اونا رو بر اساس تاریخی که نوشتم میزارم.
I dont know that from where I can start and how i can arrange my writings . But i try to arrange them by date of writing .
من این صفحه رو تازه باز کردم و مطالبی که مینویسم مال گذشته است وشاید مال الان من نباشه............!
I opened this page now and whatever that i write are for last . May be i dont agree with some of them now .becaus i am growing ....