پیر مرد مدتها بود خموش بود . مدتها بودنتوانسته بود دست به قلم برده و نتی ننوشته بود . در انگشتانش گوئی دیگر آن رقص موج گونه مرده بود و صدائی از سازش بر نمیخواست . او در فکر ساختن آخرین آهنگش بود آهنگی که با آن جاودانه گردد . میترسید او سخت می ترسید از جاودانگی به همین خاطر دیگر نتی نمیساخت و نمی نواخت
*******************************
The old man was silent for long time.
It was long time that he couldn’t write notes.
It seems there was no life in his finger ...
And there was no sound in his harp .
He thought to compose his last music ......
The master piece that make him eternal .
Hi was afraid ......
Hi was afraid of getting eternal .
So hi didnt write and play any note any more .
No comments:
Post a Comment