Thursday, May 06, 2004

در امتداد مسیرم دالانی است و فرا سویش پرده ای . گذاری نیست جز از آن پرده از پس تیره آن ندائی مرا به خود می خواندندائی پر از وهم و هراس. نمی دانم در پس آن چیست . فتنه ای خفته. آشوبی و یا رویائی .ترس از رویاروئی با آن ناشناخته مرا ازرفتن باز میدارد. صدای قدمهای کوچکم در این دالان پر اندوه به صدای قطرات آب درون تالار یک غار می ماند. یک غار پر ازتاریکی و رمز و راز. روزهاست یا نمیدانم سالهاست که این ندا در تاریکی درونم طنین انداخته است .چه باید کرد . بایستی رها شد . بایستی خود را بدست دالان وپرده و ندا سپرد. گریزی نیست چون گذاری نیست .چشمهایم را می بندم آرام به سوی پرده میروم . صدای قطرات دیگر به گوش نمی رسند و تنها این صدای قلبم است که با این ندا هماهنگ است . دستم را دراز می کنم و اکنون پرده در دستان من است . دیگر راه باز گشتی نیست اندکی صبر می کنم نفس را در سینه نگاه می دارم و با تمام توانم پرده را پس می زنم .

**************************
At the end of my way
There is small entrance hall which is curtain in front of it.
There isn't way except passing of this curtain.
From the dark middle of it voice has been heard with frightening and scare.
I don’t know what it in the other side of it is.
Asleep sedition or revolving or dream.
Frightening of being face with this unknown make me avoid of going.
The voice of my steps in this sadness entrance hall is such as water drops in the deep side of cave.
One cave with a lot of secret and darkness.
Many days or may be many years this voice tingles in the darkness of my heart.
So what should I do?
I should be free.
Should trust to this entrance and its curtain with this voice.
There isn't any escaping way because there isn't way to do it.
I close my eyes and go toward curtain slowly ….
The voice of dropping isn't heard now ….
Just this is my heart sound that is harmony with this sound……
I stretch out my hand….
Now curtain is in my hands. ….
There isn't way to comeback….
I wait for several minutes and then ….
Take a way the curtain strongly

82/7/16