Thursday, August 23, 2018

زایش، حکایت دردناک آفرینش


زایش، حکایت دردناک آفرینش است. حکایت آفرینه ای که حضورش در پی رنجی است و اندوهی.
هر آن مادری خود میداند که آفرینشی است در پی درد هولناک زایش! از آنست که مشتاقانه آن درد را میپذیرد.
چه سخت است آنگاه که نمیدانی چه آفرینشی در انتظارت است، نمیدادی در پی خلق چه هستی و نظام آفرینش چه بر سر راهت نهاده و تنها درد، آن حقیقت ملموس را با همه وجودت تجربه میکنی.
آنگاه که خدا مریم را فرمود که‌ بر بیابان شو و بر درختی خشک روزی اش نهاده بود، خود میدانست که آفرینه اش کیست و اما مریم؟ آنچه سالهاست مجذوب آن بوده ام آن همه اعتماد بر نجوا و ندای درونی اش بوده تا بدانجا که حتی درد و رنج زایش را با کسی به اشتراک نگذاشت و تنهایی را برگزید . بر درختی خشک اما استوار پشت نهاد و صبورانه به انتظار نشست آفرینشی که خدایش محتوم کرده بود.

محمد تاجران
تیر ماه ۹۷

Sunday, August 12, 2018

آی آدمها که چنین بسته در و پشت به در بنشستید،


آی آدمها که چنین بسته در و پشت به در بنشستید،
به خود آیید که چنین پشت به ره بنشستید،
ره نه آنست که خود را به شما بنماید،
تو خود آنی‌ که چشم بگشایی و ره جویی و ره پیمایی،
رخ به دیوار نه چیزیست که نشینی همه عمر،
که نخوانی و نبینی پیغامی و پیامی تو بر آن سطح پر از هیچ و پر از سایه خود،
آن همه سایه که بینی‌ تو بر آن سطح سپید،
پی‌ آن نور کم است از آن روزن کوچک، بر آن در که تو بستی و نشستی همه عمر پشت به آن،
سایه ات میرقصد و میچرخد بر آن سطح سپید و تو را مست کند هر لحظه و هر دم که چنین نقش بر اندازی به هر سطحی و به هر دیواری،



تو چنان مست شدی به آن نقش و به آن تصویری که تو خود ساخته یی در پی‌ آن نور از آن روزن کوچک بر آن در که تو بستی و نشستی همه عمر پشت به آن،
دیوار به رنگ آمد و طرح، به رقص آمد و گشت پر از شور و شعف،
تو فرا خواندی همه مردم به تماشای آن رنگ سیه که تو خود پاشیدی بر آن لوح سپید،
اما......
روز بگذشت و فرا شد نور، خورشید برفت و رخش در پی‌ آن کوه بلند پنهان گشت،
همان کوه که بودت همه عمر در پشت آن در که تو بستی و نشستی روزها پشت به آن،
سایه‌هایت رنگ فرو باختند و برفتند، رقص‌شان مرد و دیوار غمین رو به سیاهی رفت،
و اما تو.....
باز بنشستی پشت به در، باشد که تو را خورشید فرا آید باز روز دگر،
روزها میگذرند و همه عمر به امید همان نور کم از روزن در بنشستی پشت به ره رو به آن دیوار سپید به تماشای آن نقش سیاه،
که تو را خورشید فرا آید و باز آید، نقشی‌ سازد و باز رود بار دگر در پی‌ آن کوه بلند پس آن در که نشستی همه عمر پشت به آن،
کاش تو را لحظه‌ای بود اندیشه آن نور که تو میساختی از آن طرح سیاه بر آن دیوار سپید،
کاش تو را بود لحظه‌ای که بر آن چشم گردانی و رخ گیری از آن دیوار خموش،
پی‌ آن نور بر آن روزن در،  همان در که نشستی همه عمر پشت به آن، 
پی‌ آن در به آن کوه بلند، پی‌ آن کوه به خورشید و به نور که تو را رنگی‌ بخشد بیش از آن رنگ سیاه بر آن لوح سپید،
کاش تو را بود لحظه‌ای چشم بر آن نور، بر آن رنگ و به آن دشت فراخ،

محمد تاجران
مرداد ماه نود و هفت