شبي داشتم آهنگي از زنده ياد ايرج بسطامي گوش مي گرفتم كه ياد بم افتادم و شهر و خاطراتش در من زنده شد .
ياد اون 4 شبي كه توي ارگ خوابيده بودم و نگهبان ارگ كه آخر شب مي رفتم وكمي پيش او مينشستم . ياد درب ارگ با آن يراقي كه داشت . چه سنگين بود زماني بسته مي شد
ياد نورها و سايه هائي كه شب بر ارگ افكنده مي شد
آخر شب مي رفتم و ميان خرابه ها قدم مي زدم و عكاسي مي كردم
روي پله هاي خونه هاي مخروبه مي نشستم وبه زماني مي انديشيذم كه در اينجا زندگي جريان داشت .
بعضي وقتها استادم ابراهيم صافي هم مي آمد و با هم قدم مي زديم و به من عكاسي در شب رو ياد مي داد
روي ديوار ارگ . هر جا كه دلمون مي خواست مي رفتيم . روزها به همه ارگ سر مي كشيديم و عكاسي مي كرديم .
از خانه ثاوات گرفته تا خانه حاكم و مدرسه و مسجد پيامبر و ...... چه عظمتي داشت و شكوهي اما ......
تنها يك دقيقه زمان كافي بود كه آن همه شكوه و عظمت به خاك بنشيند
زماني كه بار ديگر به بم رفتم شهر بوي تعفن لاشه مي داد . بوي مرگ . بوي نيستي
هر چه گشتم درب سنگين ارگ را با آن يراق سنگينش نيافتم
پير مرد نيز در زير آوار مرده بود
هر چه به خودم فشار آوردم نتونستم وارد ارگ گردم . فقط براي يك بار به خودم جرات داده و بر بالاي باروي ارگ رفتم .
تنها مي شد گريست . برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم و نگاهم به بولدوزر ها و بيل مكانيكي هايي افتاد كه به سرعت كار مي كردند
دسته اي آوار بر مي داشتند و دسته اي در پي كندن گوري عمومي
حيران وآشفته ميان آن همه مرگ . آن همه نياز و آن همه شيون . سرگشته وحيران . نه ياراي گريستن بود و نه ناي فرياد كردن برتماشاي
زناني كه بر خرابه شان زار مي زدند . مرداني كه بر هيچشان خيره بودند و كودكاني كه سرما امان بريده بودشان
همه جه خاك بود و شيون و مرگ
دستان پر جواهري كه نيازمندانه در پي قوطي كنسروي يا تكه لباسي به سويت دراز بود
شرم نياز چهره مردانشان را در هم برده بود و اين همه تنها در يك دقيقه اتفاق افتاده بود
لحظه اي خشم زمين و در پي اش هزاران .........
همراه رضا در ميان خرابه ها قدم مي زديم و به دنبال كشف زندگي و يا حتي مرگي
در اين ميان بودند مردمي كه در پي يافتن قطعه اي طلا و يا پولي و يا ........ به جا مانده از مرگي
حيرتم به ترس بدل گشت . ترس از وجود خودم . ترس از اينكه من هم انسانم با نمام خصوصيات پليدي كه انسان هست
نميدانم چه بايد بشود تا بياموزيم تا درس بگيريم . به راستي چه بايد ديد كه پند گرفت ؟
چيزي كه مرا بيش از آن همه مرگ آزار مي داد غارت شهر بود دزدي از ويرانه ها و گردن فرازي مسئولاني كه در راس تيم هائي آمده بودند و گرد آن همه ويرانه حتي بر كفششان هم ننشسته بود
لرز كودكاني كه شب سرد كويردستانشان را به سختي در بغلشان فرو برده بودو ناتواني ات لرزه بر تو مي انداخت
و اما يكسال گذشت ........
فراموشي تنها به جاي مانده ايست از بم . فراموشي از خود و از درون خود
ياد بم تنها بهانه اي بود تا اين خطوط را بنويسم و هدف تلنگري بود لا اقل به خودم كه به چيزي كه هيچ تائيدي بر قوامش نيست دل مبندم
No comments:
Post a Comment