دیوارهای خاکستری سردی که بلندی اشبه آسمان کشیده شده و دری آهنی و سنگین فاصله میان دو دیوار را پر کرده است
هیچ پنجره ای نیست و روزنی
تنها جملاتی پوسیده از عهد حماقتبا رنگهائی پراکنده هوچون زیوری بر گردن الاغی در کوره دهی میان وادی گذشتگان دور یا نزدیک خود نمائی میکند
جملاتی کم معنا که حاصل وصل سرد رنگهایند
و رنگهائی که با دیوار دورند و انسان را به یاد فاحشه ای وسمه کشیده بر گذری می اندازد که چشم هر بیننده ای را خیره کرده و تهی درونش را به تلنگری وا می داردکه حاصل آن یا نیشخدی و یا نفرینی در درون و یابیداری است
خنده از جهالت و هیچ بودن است و نفرین از حس اخمقانه و پوسیده انسانی وابسته به هزاران سال پیش و نادانی و بی مسئولیتی اوست و بیداری از آن بیدار دلان است که در هر چیز نشانه ای جستجو می کنند
صحبت از دیوار سرد شد و فاحشه
نمی دانم چرااز این صحبت شد و چه چیز مرا به یاد آن انداخت
هر دو سردند و بی روح و هر دو نیاز مند گرمی اند و شور و رهائی
دیوار را جستجو کردم تا شاید روزنی سابم . اما هیچ نبود جز همان درب آهنی و سنگین
حصاری سرد و بی مهر بر انسانهائی که بر حصار درونشانم پای نهاده اند که خود روزی حصار شکن بوده اند و اینک بر حصاری سنگی چشم دوخته اند به امید رهائی
کم کم در می یابم که چرا زندان مرا به یاد زنی فاحشه می اندازد
No comments:
Post a Comment