زمان در جریان و حرکت جاری است. زندگی جاری است و مرگ جاری است و در این میان چون برگی سوار بر آب در رودی و به انجام خود نزدیک..
باز سفر وجاده . جاده ابتدای بی انتهائی زمین است و باز در آغاز این بینهایتم
هنوز خطوط پیوسته اند و گاه منقطع......منقطع و گاه پیوسته
راه زیادی است تا بی نهایت زمین آن جا که دیگر خطی نیست . آن جا که همه چیز گویاست و دیگر نشانه ای نیست
راه زیادی پیموده نشده و در پس پشت همچنان ابتدای جاده نمایان است .
هنوز آنقدر راه نرفته ای که حتی از ابتدای خودت دور شوی .
سایه ای همراه توست . گاهی در پیش رویت گاه در پس تو . گاه تو بدنبال اوئی و گاه اوست در جستجوی تو
وه که چه راهی است ..............هرم گرمائی که از زمین بر میخیزد راه را بر چشمان تو می بندد و جاده در وهم آن هرم به نهایت خود می رسد .
محکم ایستاده ای ... قدمهایت سخت استوار است و چشمانت جز امتداد گم شده در وهم آن هرم چیزی نمیبیند .
گوشت تنها صدای باد را می شنود که تو را می خواند به حرکت
در این میان زمزمه ای است یا نجوائی
گوئی پرنده ای می خواند و همراه توست . لحظه ای می ایستی . زیبائی بالهایش چشمانت را خیره کرده است و آوای دلنشینش چنگ بر درونت زده
قدمهایت سست گشته و میل نشستن سرا پایت را گرفته
تصمیم بر نشستن می گیری و تازه کردن نفسی .. اما گوئی پرنده خود به درونت راه دارد و سخت تو را به خود می کشد
ماندن را ادامه ای بر کار نیست
دست بر پشت نهاده که بار بر مین نهی ....ناگهان فریادی ... آشوبی بر تو می تازدو خورشید لحظه ای هرم را از جاده می گیرد و نهایتش بر تو آشکار می گردد
باد فریادت می کند که ایستادن مرگ جاده است .... برو
چه آرامشی است در کنار این پرنده و چه دلنشین است نجوایش اما ..............بایستی رفت
No comments:
Post a Comment