همچنان همه لحظات زندگی را سپری میکنم و آن حسرت جاودانه، آن تنها
جاودانه زندگی مرا رها نساخته و روز به روز و ساعت به ساعت بر آن افزون میگردد.
هر آن قدر که بر روزهای زندگیام افزون میگردد، آن حسرت هم به عمق بیشتری از وجودم راه مییابد و گویی قطرهای است که مدام میچکد و فارغ از آنکه بر چه سنگ سختی میچکد، اما صبورانه راهش را میگشاید به اعماق درونم .
فاصله دشواری که زندگیام پیدا کرده با دنیای اطرافم و بیگانگی و مبهوتی روزهای سکون ام.
سالها بود سرشار و سرمست در جریان بودم و آنچنان تشنه دیدن و آموختن که هیچگاه فرصت اندیشیدن را نیافتم به ماحصل آن آموختن.
احساس غربتی عجیب و دشوار روزهایم را پر کرده و مرا هیچ بنای فریاد و گفتنی نیست که مرا هیچ مأمنی جز خاک و دریا نیست.
آه اگر زانوانی محکم میبود و دریایی که بتوان آرام گرفت و گفت و گفت و گفت....
طبیعت تنها مأمنی است که آن را امن و صادق یافتهام که همچنان میتوان بود و آنجا آرام گرفت.
آه که چه دشوار است روزهای طولانی با خود نبودنم، دور بودنم و همچون غریبهای پرسه زدن در میان این هیاهوی بی انتهای شهر، آنجایی که به آن تعلقی ندارم و مرا آنجا کاری نیست.
مرا چه به فریاد آهن و چراغهای که گویی هیچ رنگین کمانی ندیده اند و تنها یا قرمز اند و یا سبز. دلم برای چراغی بنفش تنگ است، برای طلوع خورشیدی که شاد از پشت کوهی سر به آسمان میگذارد و آن را شتاب غروبش نیست.
دلم برای صدای پرندهای تنگ است که شاخههای درخت تنها جائی است که میشناسد که میتوان بر آن آرام گرفت و آواز خواند. دلم برای رودهأی تنگ است که میدانند جریان چیست و گزینهای جز جاری بودن نمیدانند و سکونشان نیست.
برای تکه سنگ هایی که میغلتند در عمق رودی.....دلم برای با خودم بودن تنگ است.
دلم برای جریان داشتن و غلتیدن تنگ است.
مرا چه به دنیایی که مردمش نمیدانند که آواز چکاوک نه از تلاش اوست برای یافتن جفتی که او بایستی بخواند و خواندن نجوایش است با زمین.
بایستی رفت و باز همدم چکاوک شد، همدم سنگ هایی که میغلتند و به جریان و رودخانه اعتماد کرده اند که آنها را قرار است صیقل دهد و چون آینهشان کند.
بایستی باز همچو سنگی غلتید و غلتید و ....اما رفت.
بایستی رفت....
شهریور 1395
هر آن قدر که بر روزهای زندگیام افزون میگردد، آن حسرت هم به عمق بیشتری از وجودم راه مییابد و گویی قطرهای است که مدام میچکد و فارغ از آنکه بر چه سنگ سختی میچکد، اما صبورانه راهش را میگشاید به اعماق درونم .
فاصله دشواری که زندگیام پیدا کرده با دنیای اطرافم و بیگانگی و مبهوتی روزهای سکون ام.
سالها بود سرشار و سرمست در جریان بودم و آنچنان تشنه دیدن و آموختن که هیچگاه فرصت اندیشیدن را نیافتم به ماحصل آن آموختن.
احساس غربتی عجیب و دشوار روزهایم را پر کرده و مرا هیچ بنای فریاد و گفتنی نیست که مرا هیچ مأمنی جز خاک و دریا نیست.
آه اگر زانوانی محکم میبود و دریایی که بتوان آرام گرفت و گفت و گفت و گفت....
طبیعت تنها مأمنی است که آن را امن و صادق یافتهام که همچنان میتوان بود و آنجا آرام گرفت.
آه که چه دشوار است روزهای طولانی با خود نبودنم، دور بودنم و همچون غریبهای پرسه زدن در میان این هیاهوی بی انتهای شهر، آنجایی که به آن تعلقی ندارم و مرا آنجا کاری نیست.
مرا چه به فریاد آهن و چراغهای که گویی هیچ رنگین کمانی ندیده اند و تنها یا قرمز اند و یا سبز. دلم برای چراغی بنفش تنگ است، برای طلوع خورشیدی که شاد از پشت کوهی سر به آسمان میگذارد و آن را شتاب غروبش نیست.
دلم برای صدای پرندهای تنگ است که شاخههای درخت تنها جائی است که میشناسد که میتوان بر آن آرام گرفت و آواز خواند. دلم برای رودهأی تنگ است که میدانند جریان چیست و گزینهای جز جاری بودن نمیدانند و سکونشان نیست.
برای تکه سنگ هایی که میغلتند در عمق رودی.....دلم برای با خودم بودن تنگ است.
دلم برای جریان داشتن و غلتیدن تنگ است.
مرا چه به دنیایی که مردمش نمیدانند که آواز چکاوک نه از تلاش اوست برای یافتن جفتی که او بایستی بخواند و خواندن نجوایش است با زمین.
بایستی رفت و باز همدم چکاوک شد، همدم سنگ هایی که میغلتند و به جریان و رودخانه اعتماد کرده اند که آنها را قرار است صیقل دهد و چون آینهشان کند.
بایستی باز همچو سنگی غلتید و غلتید و ....اما رفت.
بایستی رفت....
شهریور 1395