Sunday, February 05, 2017

گاهي مٓلِكم كه در مُلْكي نگنجم

گاهي مٓلِكم كه در مُلْكي نگنجم و بسيار درويشي كه در كُنجي بخسبم،
گاهي خوان نعمتش آنچنان گسترده است كه فراغتم نيست و بسيار بر تكه ناني دلخوش و سرشارم.
مرا فرقي نيست مُلك و كُنجش كه هر آينه مسافر بودم و چند شبي مهمان و نشسته بر اين خوان نعمت و بر ديوان مِلك و يا همبازي روبهان خسته از مكر مردمان و تنها در گوشه اي در دل كوهي آرام و دلخوش به كُنجي كه بخسبم و آسماني كه هنوز اينجا ميدرخشد.
مرا همين بس كه پيرزالي نشسته بر سجاده اش دستي به آسمان كشد به درخواست لطفي بر من و نگاه پر شور سگي از پي تكه ناني در ميان كوه.
مرا از زندگي همين كفايت است
3/02/2017