کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو الهام بخش بزرگی بود برای من اون هم در سنّ ۱۹ سالگی. سال ۷۴ و زمانی که سرمست و پرهیاهو و بازیگوش بودم و سرشار از بی خیالی.به یک باره دریچه ای باز شد و به ناگاه خود را در قالب چوپانی دیدم که بایستی راهی سفر میشد و میشناخت و جستجو میکرد.
آنچنان مبهوت و مشتاق بودم شناخت زبان افرینش را که هر برگ و شاخی، هر پرنده و سکوتی بدل گشت به نشانه ای و منو سخت مبهوت میکرد.به دنبال یافتن بودم، به دنبال شناختن و شنیدن نجواهای افرینش.
سالها گذشت و من از اون سرمستی و بیخیالی وارد ورطه ای شدم سخت متلاطم، دچار بحرانهای روحی سخت و وحشتناک و به جائی رسیدم که شبها ساعتها خیره به پنجره اشک میریختم زوال و بدبختی آن سرخوشی را، اما همچنان مشتاق بودم به دانستن.
بعد از سالها کم کم دریچهها شروع به باز شدن کردند، کم کم توانستم بشنوم و ببینم آنکه تا قبل از در پی حجاب و پرده ای ناهن بود از چشمان دل و جانم.
۱۰ سال گذشت و یافتم آنچه بایستی میشودم و جاری شدم راهی که بایستی میرفتم.
روزی دوستی پرسید که به دنبال چه میگردی؟
اما برای من جستجوی نبود دیگر و تنها رها بودن بود در رود زندگی و بس. تنها تلاشی بود برای جاری ماندن در مسیری که یافته بودم.
خود را بسان چوپان کیمیاگر میدانستم با این تفاوت که من انتهای داستان را میدانستم. به اتکا به آخر داستان کیمیاگر تصمیم گرفتم که هر سال برگردم به جائی که در اون زاده شده بودم، جائی که در اون ریشه کرده بودم. اما به واقع نمیدانستم چرا؟
تنها میدانستم که باید اون ریشهها را حفظ کرد و اون پیوند را نگسست با ریشه هایم.
اما روزگار به ناگاه آنچنان مرا با خود و ضعفها و تاریکیهای درونم آشنا کرد که روبرو شدم با خودی که دیگر نمیشناختم.
بعد از بیست سال تازه مرا به خود نشان داد و به ناگاه خودم رو یافتم در میان رنج و اندوهی و فاصله ای که با خود گرفته بودم. ترسی عمیق همه وجودم را فرگرفته بود و بحران دوباره مرا احاطه کرده بود، همه وجودم را.
این بار که به ایران برگشتم و در سفری که به خانه داشتم متوجه ارتباط عمیق با ریشههایم شدم و تلاش کردم تا دوباره پیوند گسستام را با خودم پیدا کنم.به گونه ای قریب دوباره شروع به دیدن کردم، دوباره شروع به حس کردن کردم و دوباره قطعات گمشده درونم رو برای راهی که در پیش گرفته بودم.
اما این بار که به مشهد امدمین پیوند را عمیق تر یافتم از آنی که حتی تصور میکردم.انگار تمام وجودم وصل میشد به اصل خودم و تازه اینجاست که اندکی درک میکنم انتهای داستان کیمیاگر را.
اینجاست که به اون پیوند با ریشههای ابتداییم را میفهمم هر چند این بدان معنی نیست که قرار است اینجا ساکن شوم که مرا سکون مرگ زندگیست.
اما این را خوب دریافتام که هر آنگاه که از خودم فراموش میشوم و دور، زادگاه جائی است که خودم رو دوباره بیابم.
زادگاه جائی است که همه لحظات دشوار و سخت ساختن رو تجربه کردهام و به یاد دارم و هر خشت اون منو به یاد روزهایی میندازه که چگونه سخت کار میکردم تا جاری شوم.
و امروز همه اون خشتها دوباره فریادم میکنند که هانای مرد" تو به هر کسی مدیون نباشی، به خودت، راهت و هدفت مدیونی و بدهکار."
به همه اون روزهای دشوار بدهکاری.هر بار برگشتن منو بیشتر با خودم آشنا میکنه و دریچههای بیشتری به روی خودم باز میکنه.
خدا رو شاکرم از اینکه هنوز چشمی برای دیدن هست، هنوز دلی برای دریافت کردن و هنوز پایی برای رفتن و هنوز ارتباطی با زادگاهم، جائی که ریشههایم را با دستانم سخت تراشیدهام آنچنان که توانم بود.
۱۳ آذر ۹۶