روزگاری موری بود خوان نعمتش فراخ و دیدار یارش میسر. کاروانی میگذشت و
شبی چند بار بنهادند و آتش افروختند و بزمی ساختند. یار آن مور میگذشت و بر آن
خوان گسترده مدهوش گشت، بر دانهای به پشت اشتری شد و سرخوش از نعمتش به روزی
مشغول.
کاروان بار بر بست و جز خاکسترش در پشت سر نماند ، مور نالان در پی یار دوان و یار بر پشت اشتر خسبیده و راهی.
مور شیون کرد و بر سر زد از فراغ یار و روزگارش سخت شد. به چله به سنگی شد نشسته به روزه و شیون.
روز چلمش خدای بانگی زد بر بایزید که به فلان واحه شو و بر فلان سنگ اندکی بخسب و مور را نیز فرمود که روزه ات مقبول افتاد و خدایت تو را شنید، بایزید را بر تو فرستادیم تا به یارت رساند. مور سر از زانو برگرفته چشم به آفتاب و خاک کشید تأ بایزید را دید خسته در راه.
آنگاه که بایزید در کار رستن بود بر قبایش نشست و شادمان و امیدوار چشم به راهش بست ثنا گویان و شاکر.
بایزید به منزل رسید و بار بر زمین نهاد و چشمش بر مور افتاد، شیون بر آورد که وا مصیبتا، من نه آن ظالمام که موری از خانهاش جدا سازم.
به طرفه العینی مور در کیسه نهاد و راه بازگشت بر گرفت , سرخوش و شاکر که آنچنان مهری به دل دارد خدای و بندگانش را که حتی بار فراغ موری نتواند کشید.
مور اما اندوهگین فریاد میکرد بایزید را که هان ای بنده خدا، تو مرا دیدی و خدایم ندیدی؟ فراغم دیدی و حکمت ندیدی ؟ و خدایش فریاد میکرد بایزید را که تو را فرموده بودم که مور را به یارش رسانی و تو بر خیال خامت فراقش دهی؟
فروردین 1397
کاروان بار بر بست و جز خاکسترش در پشت سر نماند ، مور نالان در پی یار دوان و یار بر پشت اشتر خسبیده و راهی.
مور شیون کرد و بر سر زد از فراغ یار و روزگارش سخت شد. به چله به سنگی شد نشسته به روزه و شیون.
روز چلمش خدای بانگی زد بر بایزید که به فلان واحه شو و بر فلان سنگ اندکی بخسب و مور را نیز فرمود که روزه ات مقبول افتاد و خدایت تو را شنید، بایزید را بر تو فرستادیم تا به یارت رساند. مور سر از زانو برگرفته چشم به آفتاب و خاک کشید تأ بایزید را دید خسته در راه.
آنگاه که بایزید در کار رستن بود بر قبایش نشست و شادمان و امیدوار چشم به راهش بست ثنا گویان و شاکر.
بایزید به منزل رسید و بار بر زمین نهاد و چشمش بر مور افتاد، شیون بر آورد که وا مصیبتا، من نه آن ظالمام که موری از خانهاش جدا سازم.
به طرفه العینی مور در کیسه نهاد و راه بازگشت بر گرفت , سرخوش و شاکر که آنچنان مهری به دل دارد خدای و بندگانش را که حتی بار فراغ موری نتواند کشید.
مور اما اندوهگین فریاد میکرد بایزید را که هان ای بنده خدا، تو مرا دیدی و خدایم ندیدی؟ فراغم دیدی و حکمت ندیدی ؟ و خدایش فریاد میکرد بایزید را که تو را فرموده بودم که مور را به یارش رسانی و تو بر خیال خامت فراقش دهی؟