Monday, July 16, 2018

به بهانه تولد 42 سالگی


در میان هرم گرمایی که خط‌های سفید جاده های کویری رو در نظر هر تماشاگری به رقص درمیاورند وارد این بازی شدم و گویا سخت متاثر بودم از همان رقص و بازی جاده های بی انتهای کویرهای خراسان، آنجا که ریشه های اجدادی ام در خاکش سخت فرو رفته اند.
همه آن سال‌های کودکی می آموختم صبوری را از مادری که تنها با واژه صبر قابل توصیف است و آن روزگار سپری شد با چشمی به در که عمویی و پدربزرگی از سفر بازگردند و زندگی ام عجین بود با جاده و سفر و صبر.
در  همان اولین سال‌های کودکی جاده و سفر پایانی سخت و ناگوار بر زندگی پدرم رقم زد و آن خود راهی شد که تاتی های بازیگوشی کودکیم با صبوری مادرم همراه گردد و گویا بر هر وعده ای بر سر سفره مان کاسه ای از صبر را به ناگذیری زمان   سر می کشیدیم. بزرگ‌تر می شدیم و تشنه تر ، کاسه هایمان  هم بزرگ‌تر شدند و مادر سخت میکوشید تاسیرابمان کند.
به روزهایی رسیدیم که کاسه هایمان آنقدر بزرگ شده بود که هیچ زمان پر نگردد و ماحصلش امید بود. امید به روزهای پیش  رو و هر آنچه روزگار برایم به تصویر کشیده بود و من تنها بایستی می یافتم و رمز میگشادم از آنهمه تصویر مبهم و تودرتو.
روزهای آغازین تولد همراه بود با هجومی از ترس‌ها، ترس از نور، ترس از تنهایی و واماندن، ترس از رها شدن و‌گرسنگی و ....و چه اعجاب انگیز است انسان که از هر آنچه از آن نمیدادم نمیترسد. نه ترس است از داغی و گرما و نه از سرما و ....
همین ندانستن بود که مرا آنقدر سخت و جسور کرده بود و‌در یکی از همان روزهای سه سالگی و نادانستن و ناترسی از آنچه مرا احاطه کرده بود سوختم از حرارت سماوری که برای مهمانی میجوشید.
ماه های بیمارستان و درد و تنهایی و همه آنچه از آن به حکم غریزه کودکی ترس داشتم به ناگاه بر سرم آمده بود.
تنهایی، رها شدن، واماندن در میان خیل بیماران بستری....وه که چه دردناک بود آن سه ماه بستری بودن در بخش سوختی بیمارستان قائم، اما خود سرآغازی بود به آموختن رمزگشایی از همه آن تصاویر مبهم و پیچیده ای که روزگار برایم از پیش طراحی کرده بود.
در حال آموختن بودم ، در عین ناآگاهی و بی قیدی.  بی قید به هر آنچه کودکان امروزی سخت به آن بسته اند و همچون سرنوشتی محتوم در رقابتی بی رحم در بازی زندگی که اکنون دیگر دیگرانش طراحی می‌کنند و نه طبیعت.
سال‌های زیادی گذشت و اکنون که‌در حال نوشتنم دقیقا چهل و دو سال خورشیدی از آن لحظه   میگذرد و باز خورشید تموس آنچنان  گرم میتابد که هرم جاده خط‌های سفید آن را در نگاه هر تماشاگری به بازی در می آورد.
اما من دیگر آن ترس‌ها را ندارم....نه ترس تنهایی که بخشی از همه زندگی ام گشته و نه ترس رها شدن و واماندگی. اما هنوز رمزهای بسیاری از آن تصویر دیگر نه چندان مبهم زندگی ناگشوده اند و من همچنان همان کودک سه ساله بازیگوشی ام که ندانستن از قانون های زندگی در میان سوختنی انداختش و دردهایی کشید که هنوز تصویر آن سوختن همچو تتویی بر تنش مانده، هنوز همانقدر  مشتاقم به کشف کردن نه اما به دانستن، مشتاقم به آگاهی و یافتن ، نه‌اما به دانستن. هنوز سخت مشتاقم به بازی و سرشاری از زندگی نه اما به دانستن، که همیشه دانستن بر ترس‌هایم افزوده است.
محمد تاجران
۲۴ تیر ماه ۹۷

Wednesday, July 11, 2018

اندر احوالات ما

اندر احوالات خویش جستجو میکردم و سر در قبا فرو برده روزهای پشت سر را تماشا میکردم که یاران شیخ از در ،درآمدند.
نانی در سفره نبود و به اندک آبی پذیرایشان شدم. گفتگو کردیم از احوالات روزگار و مردمان دیار شیخ. یاران شیخ از کراماتش گفتند و من نشسته زانوان خویش بغل نموده بودم و سراپا گوش. در این میان یکی از یاران شیخ ما را فرمود که شیخ ما پیچش مو بیند آنجا که تو مو بینی و همچنان از کرامات شیخ گفتی
سر بر زانو فرو بردم از حیرت و سخت متاثر گشتم که این جماعت مرا به نا حق آنچنان بزرگ پندارند که توان آن دارم که مویی بینم
ما در کار خویش آنچنان در گل فرو رفته ایم که دیدن مویی ما را به آسمان برد
آنکس که در این دنیا مویی تواند دید در میان این هیاهو و آشوب روزگار خود به آنچنان جایگاهی از عرفان رسیده باشدش که جن و انس ملازمتش کنند. ما راه فردایمان را هنوز نیافته ایم. در تحیر وامانده بودم از وانفسایی که در آنم و حیران از سرگشتگی ام. سالهاست که به دنبال خویشتنم و خود را نمی یابم، مویی در کجای کار ماست؟ 
در این احوالات بودیم که یاران شیخ گفتند و شنیدند و بشدند و من خجل از آنکه به آبی بیش پذیرایشان نبودم .

محمد تاجران 

تیر ماه ۹۷

Tuesday, July 10, 2018

همراه

پیش از اینش بیش از این با ما سر یاریش بود 
در میان روز‌های سرد و حیران شوق همراهیش بود
پیش از اینش بیش از این بر من نگاهی‌ داشتی
در زمان رنج و اندوهم دست یاری داشتی
پیش از این در دلش مهر داشتی
پیش از این در سرش شور داشتی
پیش از این رنج مرا فریاد بودش
پیش از این رنج و غمم غمخوار بودش
پیش از اینش هر واژه را گفتار بود
پیش از اینش بر دلم دلدار بود
پیش از اینش هر راه را همراه بود
پیش از اینش این خسته را تیمار بود
روزها بگذشت و آن دلداری برفت
آنهمه فریاد و غمخواری برفت
روزها بگذشت و آن راهی‌ نشست
آن همه شور و شرر از سر برفت
روزها رفت و آن همراه خود خسته شد
در پی‌ مردم روان از ره بشد
باز من ماندم و این راه دور
بر دلم رنج غمم اما صبور
باز من ماندم و سودای دوست
همچنان جاری، دوان مشتاق دوست
این راه را جز دلم همراه نیست
خستگی‌ را جز امیدم تیمار نیست
آدمک دل خوش به همراهی نباش
چون تو را اوست همره تو فریادی نباش

محمد تاجران
اردیبهشت 97




بازگشت بایزید به بسطام


روزگاری مردی بود به غایت عرفان رسیده و مجذوب خدایش گشته، سالها بار سفر بسته و راهی گشته بود.
سال‌های تنهاییش بسیار و روزگار وصلش مدام بود با خدایش.
در هر دمی از خدایش میگفت و او را می‌خواند و خدایش نیز همواره میشنیدش نه اما همواره پاسخش میداد. او دل خوش داشت تنها به شنیده شدن و آن خلوت و عشقبازیشان.
سالها بشد و از پی آن سفر پای در راه خانه نهاد، آوازه اش اما آنچنان در شهر پیچیده بود از عرفان و بزرگی که هر مردی را سودای دیدارش بود.
به دیوار شهر رسید تا شب آنجا بیتوته کند و شاید آخرین شب وصالش را با خدایش باشد.
ملول بود و اندوهگین همچنین فراغی را در پی آنچنان وصالی داشتن.
نقل است که خبر در شهر پیچید که پیر ما به دیوار شهر بیتوته کرده، گوش به گوش و فرد به فرد.  از آن شد که گروه گروه به زیارتش شتافتند.
پیر اما ملول نشسته بر سجاده فراغش را درد میکشید. خیل جمعیت به دورش نشسته و پر هیاهو و هر کس از جایی و چیزی میپرسید،از آداب استحمام فلان وادی تا نماز خواندن دگر شهر، نه اما کسی از درد فراغش پرسید.
پیر اما ملول و اندوهگین نظاره می‌کرد مردمی که مشتاق دیدارش بودند و تشنه شنیدنش و او اما نمیدیدشان. آن شب آخرین شب وصالش بود و او را به سر سودائی دگر بود.
برق اشتیاق در چشمان مردم موج میزد و او را میستائیدند و آنجا بودند تا حتی به کلامی پذیرایشان باشد.
پیر تنها مشتاق دیدار یارش بود، غمگین از اندیشه فراغی که در حال روئیدن بود.
به طعام نشست حال آنکه ماه روزه بود.
به آنگاه مردم فریاد برآوردند که وای بر پیر ما که صیامش به طعامی فروخت و او را ترک کردند.
پیر ماند و خدایش و آخرین شب وصالی که هنوزش بود.
به آسمان دست گرفت و خدایش شکر کرد که هنوز آنجا بود و هنوز مشتاق شنیدنش.
او ماند و خدایش و آخرین شب وصالشان.
تهران
۱۱ اردیبهشت نود و هفت
#محمد_تاجران #سفرنامه  @mohammadtajeran