بر بلندای زمین،
بر بلندای زمین، جایی که افق نگاهت را انتهایی نیست بر امتداد کوه و دریا.
کوه و دریا، مأمن آب و سنگ. یکی نجوایت را طنینی می افکند و آن را فریادی میسازد بر صورت خودت و دیگری همه فریادت را در خودفرومیخورد و حتی از آن نجوایی هم تو را باز نمیدهد از همه فریادت.
و من اینجا نشسته ام، در برابر آن دو، در برابر آن فریاد ساز نجواها و آن خاموش گر فریاد ها.
گویی همه زندگی و سفر میان آن دو معنا می یابد که به گاهی بایستی نجوایت را فریادی سازی بر روی هر اهریمنی و به گاهی فریادترا فروخوری و آرام اما پر آشوب به تماشا بنشینی که شاید گاه موج شدن فرا رسد، گاه فریاد شدن.
و باز تو بر آستانه آسمان در انتظار نشسته به تماشا، به تماشای فریاد و سکوت.
به تماشای افق، افقی که هر آن دو را در خود دارد و بازتابی است از خودت.
آنجا در آن دوردست خود رو را به تماشا نشسته ام.