خورشید در انتهای هستی خویش بر طبقات بلند ساختمان رنگی گرم پاشیده است . سر شاخه های درختانی که پستی زمین آنان را اغوا نکرده و چشم بر بلندای آسمان دوخته اند سبزی گرم یافته اند .در این میان ستونهای برق نیز از این گرما بی بهره نیستند و جریان شوری خاص در آنان دارد . دری باز بر پشت بامی سرد و پرده ای که خود را به باد سپرده است . گلهای سپید پرده بر توری هراس انگیز آن دوگانگئی سخت در من بوجود می آورد . شیشه های مشجر رنگ پریده و چرک خرپشته ها با چارچوب های زنگ زده شان بعد دیگری از هستی را نمایان می سازند . باز هم دو گانگی ...................... پرده هنوز می تابد و می پیچد و این پیچ و تاب بر دیوارهای سرد خرپشته تکاپوئی است بی پایان و بی فرجام .
لکه های نور به پایان خود نزدیکند اما پرده که محکوم به قوام بر میله ای آهنی است همچنان بی تاب است . او هر روز بی تاب است و روزهای بی تابیش پایانی ندارد .اما نه او نیز روزی آرام می گردد و آن زمانی است که از لکه های نور خبری نیست و گرمائی نیست .
آغاز زمستان او نیز آرام میگردد و خود را به میله های آهنی می سپارد . باشد که روزی بهار فرا رسد و دوباره درها باز گردند . دوباره امیدی برای تلاش و رهائی . نمیدانم اما گوئی سالهاست او همچنان تلاش می کند . از رنگ پریده و کهنگی آن به خوبی می توان فهمید . او هنوز امیدوار است به رهائی. رهائی در فصلی گرم .
خورشید در انتهای هستی خویش است . درختان نیز دیگر از آن بی بهره اند . تنها کوهی که در آخر زمین نمایان است گرم است و پرده همچنان بی تاب است .
*******************
Sun at the end of its existence scattered warm color at the long building.
Branches of tress which aren’t attracted by ground and just stare at the sky got a green warm.
In this way the electric column also get profit by having warm flowing in them.
Opened door with cold roof and curtain which moves by every breezing.
White flowers of curtain on the wire screen make frightening binary in me.
Light colorful windows and the flighty of sharp roof with rusty four wood shows me another side of world. Again binary………curtain still swings and this kinks and twists on the cold wall of sharp roof is movement which infinite and endless.
Spot of light are closed to its end…
But the curtain which is accused to fixed on the bare still to be impatience.
Everyday it is impatience,
And the day of its impatience endless.
But one day it will be calm and this is the day that there isn't any color or warm light.
At the first day of winter curtain will be calm and stick itself to the irony bare of window.
One day by coming spring door will be open and again there is hope for effort and freedom.
I don’t know it but it is such as struggle,
It is understandable of its pale color and oldness that it is hopeful to have freedom.
Freedom in the warm season.
Sun is at the end of its existence.
Trees are also to be portion less.
Just mountain at the end earth is clear and curtain is still to be impatience
گاهی کلامی هست و حضوری اما قلمی نیست و گاهی قلم هست و دلی نیست که سخن گوید....بیکران آنجا آغاز میگردد که هم دل هست و هم قلم. ************ There are times when I have words but no pen to write them down, there are times when I have a pen but no words coming from my heart.... Bikaran begin when I have words and pen
Saturday, August 07, 2004
Wednesday, August 04, 2004
امشب نيز درونم غوغائي است . شوري است كه شباهت به شاخه هاي درختي خشك در ميان باد دارد . شور زندگي در ميان مرگ . فضاي ميان دو درختم درختي خشك و درختي سبز نه اينم و نه آن . عريان شهوت انگيز شاخه هاي خشك مرا سخت به خود ميكشد . اما من سبزم و درونم سبز است .نجواي باد در گوش برگها آنچنان مرا از خود رها ميكند كه هيچ صدائي نميشنوم و چيزي نميبينم . درخت خشك صدايم ميزند و مرا به خود مي خواند ..................... اما من سبزم . چه بايد كرد ؟
امشب ماه كامل است و بر همه چيزمي تابد . اما هر چه مي نگرم شاخه هاي خشك سايه اي ندارند گوئي ماه بر آن نمي تابد گوئي اصلا او را نمي بيند. تاريكي وهم انگيزش سخت دلفريب است و شهوت انگيز ......... برگها همچنان نجوا ميكنند . چه غوغائي است درونم از اين نجوا ! آرام نشسته ام آرام در ميان دو درخت و به هيچ مينگرم . سايه اي از دور نمايان است . پيرمردي آرام به سوي من مي آيد . منتظر مي مانم . نگاهش خسته است و پر بيان و سازي در دست اوست .او نجوا ها را مي شناسد . از او ميپرسم
**********************************
Again to night I am full of passion which is simular to the branches of the dried tree in the wind .
Ecstasy over life in the middle of death .
I am space between 2 trees , a dry and a green one , I am not this not that .
The nakedness of dried branches is so lascivious that attracted me severely ....
But I am green and I feel green inside me .
The whispering of breeze in the ear of leaves relives me from myself that I can hear no voice and see nothing
Dried tree calls me and summons me to itself .....
But I am green . What can I do ?
To night is full moon and it shines on everything .
But as much I look , I see no shadow of dried branches .....
as if the moon does not shine at it ...
does not see it at all .
It is frightening darkness is so much charming and lascivios .
What a great passion in me due to this whispering .
I have sat down smoothly between the 2 trees and stare of nothing .
There is a shadow in distance ....
An old man walks slowly toward me .
I keep waiting .
His eyes are tired but meaning full .
There is an organ in his hand .
He knows the whispers .
I ask him .
امشب ماه كامل است و بر همه چيزمي تابد . اما هر چه مي نگرم شاخه هاي خشك سايه اي ندارند گوئي ماه بر آن نمي تابد گوئي اصلا او را نمي بيند. تاريكي وهم انگيزش سخت دلفريب است و شهوت انگيز ......... برگها همچنان نجوا ميكنند . چه غوغائي است درونم از اين نجوا ! آرام نشسته ام آرام در ميان دو درخت و به هيچ مينگرم . سايه اي از دور نمايان است . پيرمردي آرام به سوي من مي آيد . منتظر مي مانم . نگاهش خسته است و پر بيان و سازي در دست اوست .او نجوا ها را مي شناسد . از او ميپرسم
**********************************
Again to night I am full of passion which is simular to the branches of the dried tree in the wind .
Ecstasy over life in the middle of death .
I am space between 2 trees , a dry and a green one , I am not this not that .
The nakedness of dried branches is so lascivious that attracted me severely ....
But I am green and I feel green inside me .
The whispering of breeze in the ear of leaves relives me from myself that I can hear no voice and see nothing
Dried tree calls me and summons me to itself .....
But I am green . What can I do ?
To night is full moon and it shines on everything .
But as much I look , I see no shadow of dried branches .....
as if the moon does not shine at it ...
does not see it at all .
It is frightening darkness is so much charming and lascivios .
What a great passion in me due to this whispering .
I have sat down smoothly between the 2 trees and stare of nothing .
There is a shadow in distance ....
An old man walks slowly toward me .
I keep waiting .
His eyes are tired but meaning full .
There is an organ in his hand .
He knows the whispers .
I ask him .
Subscribe to:
Posts (Atom)