Saturday, May 01, 2010

گام زدن بر چنین زمینی سست و ناپایدار و تکیه بر انسانهائی که نا پایدار ترین و غیر قابل اعتماد ترین موجودات این جهان و هستی اند ما را به کجا خواهد کشند؟
چه خواهد بود ضمانت این اعتماد و این همه توجه به جهانی که لحظه ای نیز بر او اعتمادی نیست. !!!
همه آرامش و داشته ات به لحظه ای به همراه آبی یا بادی خواهد رفت و به قول عباس همه ما به کارگاهی وصلیم، به سنگی یا درختی و رشته طنابی که خود ساخته ایم با همه توان خود.
خود زندگی که چنین است و اعتمادی براو نیست پس مرگش چیست؟ آن همه ترس و دغدغه از چیست؟ ترس از کنده شدن آن کارگاه و یا پاره شدن آن طناب؟ به راستی چه خواهد ما را نگاهداشت؟
و لحظه ای که آن طناب لعنتی پاره شد و رها شدیم به چه خواهیم اندیشید آن لحظه ای که سالها به طول خواهد کشید؟چه خواهیم داشت؟
به راستی چه چیزی جز آرامش حاصل از عشق به همین مردم نا مطمئن خواهد توانست ترس آن رهائی را کم کند؟
وای بر ما اگر حتی همان عشق را به همراه نداشته باشیم.
نمیدانم این لحضات میان بودن و مرگ را چگونه سپری خواهم کرد، نمیدانم روزگار چه ایمان در چنته خواهد داشت، اما این را خوب میدانم که آن عشقی را که به انسان داشته ام را هرگز نخواهد توانست از من بگیرد.
۸۹/۱/۳۰

Wednesday, April 14, 2010

آرزوهای هر انسان به اندازه وسعت اندیشه اوست .
وسعت اندیشه و فکر انسان در برابر لطف خدا و توان نظام آفرینش بسیار محدود است،
از این است که آموخته ام هیچ آرزوئی نداشته باشم.
۸۹/۱/۲۷



Tuesday, April 13, 2010

روزگار عجیبی است ...مملو از توهم و ترس. حتا ترس ان هم از نویی دیگر است.
انتظار و انتظار...انتظار روزهائی که نمیدانم چگونه رقم خواهند خورد. و نگاه هائی که ترحم انگیز و گاهی از روی سوالی غریب به تو مینگرند ، هم جستجوی ترسها و نداشته هاشان است درون تو و باز بایستی به تنهائی بار همه ان نگاه های ترسان و آشفته رو به دوش کشید.
دیگر صحبت از دالان تاریک و پرده نیست، صحبت از بیابان و سراب نیست که این بار این خود زندگی است به غایت سر شاریش.
این بار صحبت زانوان خسته و تنهائی نیست ، این بار خود داستان بودن و جاری گشتن است درون هیاهوئی از ترسهای همیشگی انسان این موجود خسته و همیشه تنها.
حتی دیگر داستان صبوری نیست که صبر خود نیز واژه ای گم درون اندیشه همان موجود خسته است و تنها.
این داستان غایت زندگی است. حیرانی میان بودن و نابودی انسانی که زمانی ذره ای از خاک وجودت بود و هنوز هست ولی نیست و نیستیش را هنوز معنائی پیدا نکرده ام.
چگونه بایستی جستجو کنم آن ذره گم گشته را و کجا؟
چهگونه بایستی معنا کنم این فاصله ناپیدای میان آن بودن سرشار و این نابودی سرد و سنگین را؟
روزها و لحضات همچنان سرد و بی روح از پی هم در گذارند و دیگر حتی این فاحشگی زمان و این آمیختگی پلیدشان راحاصلی چون مرگ زمان هم نیست که گوئی زمان هم قصدنامیرائی دارد و عیاشی.
خسته و تنها به انتظار بازگشتی نشسته ام و لحظاتی سرشار از بودن.
۸۹/۱/۵