Tuesday, April 13, 2010

روزگار عجیبی است ...مملو از توهم و ترس. حتا ترس ان هم از نویی دیگر است.
انتظار و انتظار...انتظار روزهائی که نمیدانم چگونه رقم خواهند خورد. و نگاه هائی که ترحم انگیز و گاهی از روی سوالی غریب به تو مینگرند ، هم جستجوی ترسها و نداشته هاشان است درون تو و باز بایستی به تنهائی بار همه ان نگاه های ترسان و آشفته رو به دوش کشید.
دیگر صحبت از دالان تاریک و پرده نیست، صحبت از بیابان و سراب نیست که این بار این خود زندگی است به غایت سر شاریش.
این بار صحبت زانوان خسته و تنهائی نیست ، این بار خود داستان بودن و جاری گشتن است درون هیاهوئی از ترسهای همیشگی انسان این موجود خسته و همیشه تنها.
حتی دیگر داستان صبوری نیست که صبر خود نیز واژه ای گم درون اندیشه همان موجود خسته است و تنها.
این داستان غایت زندگی است. حیرانی میان بودن و نابودی انسانی که زمانی ذره ای از خاک وجودت بود و هنوز هست ولی نیست و نیستیش را هنوز معنائی پیدا نکرده ام.
چگونه بایستی جستجو کنم آن ذره گم گشته را و کجا؟
چهگونه بایستی معنا کنم این فاصله ناپیدای میان آن بودن سرشار و این نابودی سرد و سنگین را؟
روزها و لحضات همچنان سرد و بی روح از پی هم در گذارند و دیگر حتی این فاحشگی زمان و این آمیختگی پلیدشان راحاصلی چون مرگ زمان هم نیست که گوئی زمان هم قصدنامیرائی دارد و عیاشی.
خسته و تنها به انتظار بازگشتی نشسته ام و لحظاتی سرشار از بودن.
۸۹/۱/۵

No comments: