در کوچه پس کوچههای کراکوف، این شهرِ قدیمیه
لهستانِ ما و پولسکای خودشان ام. بدون هیچ هدفی و فقط از روی اینکه باشم و ببینم
و به قول عباس بمزم لحظههای خاص بودن و تنهائی و سفر و سرزمینهای غربت!!
همیشه بر این باور بودهام که غریبه نیستم و جزئی از مردمم، هر کجا که باشم. اما به واقع غریبهام که داستان روزگار ما دیگر چیزیست، غریب و هنوز هم غریب!!!
در گوشه ای از این چهارسوی پر تاریخ مردی مینواخت و میکشید با عشق بر تارهای سازش آرشه را که گویی نوازش میکرد گیسوان یارش را !!
گفتم غریبه ام...!! و این تمثیل خود نمادی است از غربتام با سرزمینی که در آن انسانها عشق را میچشند، لمس میکنند و زندگی میکنند.
بر شیرینی نوای سازش زنی مردی را در آغوش کشیده بود و میبوسید، فارغ از همه هیاهوی اطرافشان. تنها نوای آن آرشه بود که دلهاشان را به تلاطم کشانده بود.
گوئی کسی آنها را نمیدید و به راستی هم نمیدید و من تنها کسی بودم که نشسته در گوشه ای نظاره میکردم آن حس زیبای با هم بودن را و در آغوش کشیدن که با آن غریبه ام...!!
آری با آن غریبهام که از سرزمینی آمادهام که بر این مدعاست که " به جز از عشق مگو، هیچ مگو..."حال آنکه اسطوره عشق ما مجنونی بود که دیوانه وار به دنبال لیلیای میگشت که همه هنرش پنهان شدن و گریختن و رنجاندن...همه زندگی ما عجین شده با فغان مجنون و گریز لیلی که گویی ما را اصلا با وصال کاری نیست، که آنجا که وصالی هست حتما عشقی نیست !!!قصه ای است بس عجیب و از آن عجیب تر آنکه در آن سرزمین لیلی هنوز هم میگریزد و مجنون فغان کنان کوچه به کوچه به دنبالش هنوز!!!
اما به دنبال وصالی هستیم ابدی با آسمانها!!که در عجبم چگونه میشود به وصالی آسمانی رسید زمانی که هیچ وصالی در زمین ما را نیست ؟
دردناکتر اینکه اینهمه داستان آن سرزمین مادری نیست...
همیشه بر این باور بودهام که غریبه نیستم و جزئی از مردمم، هر کجا که باشم. اما به واقع غریبهام که داستان روزگار ما دیگر چیزیست، غریب و هنوز هم غریب!!!
در گوشه ای از این چهارسوی پر تاریخ مردی مینواخت و میکشید با عشق بر تارهای سازش آرشه را که گویی نوازش میکرد گیسوان یارش را !!
گفتم غریبه ام...!! و این تمثیل خود نمادی است از غربتام با سرزمینی که در آن انسانها عشق را میچشند، لمس میکنند و زندگی میکنند.
بر شیرینی نوای سازش زنی مردی را در آغوش کشیده بود و میبوسید، فارغ از همه هیاهوی اطرافشان. تنها نوای آن آرشه بود که دلهاشان را به تلاطم کشانده بود.
گوئی کسی آنها را نمیدید و به راستی هم نمیدید و من تنها کسی بودم که نشسته در گوشه ای نظاره میکردم آن حس زیبای با هم بودن را و در آغوش کشیدن که با آن غریبه ام...!!
آری با آن غریبهام که از سرزمینی آمادهام که بر این مدعاست که " به جز از عشق مگو، هیچ مگو..."حال آنکه اسطوره عشق ما مجنونی بود که دیوانه وار به دنبال لیلیای میگشت که همه هنرش پنهان شدن و گریختن و رنجاندن...همه زندگی ما عجین شده با فغان مجنون و گریز لیلی که گویی ما را اصلا با وصال کاری نیست، که آنجا که وصالی هست حتما عشقی نیست !!!قصه ای است بس عجیب و از آن عجیب تر آنکه در آن سرزمین لیلی هنوز هم میگریزد و مجنون فغان کنان کوچه به کوچه به دنبالش هنوز!!!
اما به دنبال وصالی هستیم ابدی با آسمانها!!که در عجبم چگونه میشود به وصالی آسمانی رسید زمانی که هیچ وصالی در زمین ما را نیست ؟
دردناکتر اینکه اینهمه داستان آن سرزمین مادری نیست...
دردهای ما بسیار است و فغان مجنون تنها گوشه ای
است از هر آنچه انسانی را شایسته که حتی وظیفه است داشتن و ما را نیست!
آرشه مرد همچنان سیمهای تارش را میلرزاند و نجوایش دل ما را ...
۱۹ نوامبر ۲۰۱۲ - کراکف
آرشه مرد همچنان سیمهای تارش را میلرزاند و نجوایش دل ما را ...
۱۹ نوامبر ۲۰۱۲ - کراکف
No comments:
Post a Comment