گاهی کلامی هست و حضوری اما قلمی نیست و گاهی قلم هست و دلی نیست که سخن گوید....بیکران آنجا آغاز میگردد که هم دل هست و هم قلم. ************ There are times when I have words but no pen to write them down, there are times when I have a pen but no words coming from my heart.... Bikaran begin when I have words and pen
Tuesday, December 28, 2004
jadeh loveh
photo : mohamad tajeran
نمی دونم چرا همیشه جاده منو دگرگون میکنه ؟
....................... میل به رفتن و رفتن و رفتن
همیشه راهی هست واسه رفتن همیشه جاده ای هست و نگاهی به امتداد آن
همیشه خواهم رفت ............... همیشه
***********************************************
I don’t know why the road provokes me?
Tendency towards going and going and going on.
There is always a way for going, and…
There is always a road, and …
There is always a look to the length of the road.
I will always go …forever
Monday, December 27, 2004
زمان در جریان و حرکت جاری است. زندگی جاری است و مرگ جاری است و در این میان چون برگی سوار بر آب در رودی و به انجام خود نزدیک..
باز سفر وجاده . جاده ابتدای بی انتهائی زمین است و باز در آغاز این بینهایتم
هنوز خطوط پیوسته اند و گاه منقطع......منقطع و گاه پیوسته
راه زیادی است تا بی نهایت زمین آن جا که دیگر خطی نیست . آن جا که همه چیز گویاست و دیگر نشانه ای نیست
راه زیادی پیموده نشده و در پس پشت همچنان ابتدای جاده نمایان است .
هنوز آنقدر راه نرفته ای که حتی از ابتدای خودت دور شوی .
سایه ای همراه توست . گاهی در پیش رویت گاه در پس تو . گاه تو بدنبال اوئی و گاه اوست در جستجوی تو
وه که چه راهی است ..............هرم گرمائی که از زمین بر میخیزد راه را بر چشمان تو می بندد و جاده در وهم آن هرم به نهایت خود می رسد .
محکم ایستاده ای ... قدمهایت سخت استوار است و چشمانت جز امتداد گم شده در وهم آن هرم چیزی نمیبیند .
گوشت تنها صدای باد را می شنود که تو را می خواند به حرکت
در این میان زمزمه ای است یا نجوائی
گوئی پرنده ای می خواند و همراه توست . لحظه ای می ایستی . زیبائی بالهایش چشمانت را خیره کرده است و آوای دلنشینش چنگ بر درونت زده
قدمهایت سست گشته و میل نشستن سرا پایت را گرفته
تصمیم بر نشستن می گیری و تازه کردن نفسی .. اما گوئی پرنده خود به درونت راه دارد و سخت تو را به خود می کشد
ماندن را ادامه ای بر کار نیست
دست بر پشت نهاده که بار بر مین نهی ....ناگهان فریادی ... آشوبی بر تو می تازدو خورشید لحظه ای هرم را از جاده می گیرد و نهایتش بر تو آشکار می گردد
باد فریادت می کند که ایستادن مرگ جاده است .... برو
چه آرامشی است در کنار این پرنده و چه دلنشین است نجوایش اما ..............بایستی رفت
باز سفر وجاده . جاده ابتدای بی انتهائی زمین است و باز در آغاز این بینهایتم
هنوز خطوط پیوسته اند و گاه منقطع......منقطع و گاه پیوسته
راه زیادی است تا بی نهایت زمین آن جا که دیگر خطی نیست . آن جا که همه چیز گویاست و دیگر نشانه ای نیست
راه زیادی پیموده نشده و در پس پشت همچنان ابتدای جاده نمایان است .
هنوز آنقدر راه نرفته ای که حتی از ابتدای خودت دور شوی .
سایه ای همراه توست . گاهی در پیش رویت گاه در پس تو . گاه تو بدنبال اوئی و گاه اوست در جستجوی تو
وه که چه راهی است ..............هرم گرمائی که از زمین بر میخیزد راه را بر چشمان تو می بندد و جاده در وهم آن هرم به نهایت خود می رسد .
محکم ایستاده ای ... قدمهایت سخت استوار است و چشمانت جز امتداد گم شده در وهم آن هرم چیزی نمیبیند .
گوشت تنها صدای باد را می شنود که تو را می خواند به حرکت
در این میان زمزمه ای است یا نجوائی
گوئی پرنده ای می خواند و همراه توست . لحظه ای می ایستی . زیبائی بالهایش چشمانت را خیره کرده است و آوای دلنشینش چنگ بر درونت زده
قدمهایت سست گشته و میل نشستن سرا پایت را گرفته
تصمیم بر نشستن می گیری و تازه کردن نفسی .. اما گوئی پرنده خود به درونت راه دارد و سخت تو را به خود می کشد
ماندن را ادامه ای بر کار نیست
دست بر پشت نهاده که بار بر مین نهی ....ناگهان فریادی ... آشوبی بر تو می تازدو خورشید لحظه ای هرم را از جاده می گیرد و نهایتش بر تو آشکار می گردد
باد فریادت می کند که ایستادن مرگ جاده است .... برو
چه آرامشی است در کنار این پرنده و چه دلنشین است نجوایش اما ..............بایستی رفت
Thursday, December 16, 2004
دریچه
DARICHEH
photo : mohamad tajeran
از دریچه ای سبز به روشنی جهان مینگرم و هستی را همه در سایه سبز درخت می بینم و روان بر آب جریان آفرینش را جستجو گرم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟
همچون آب جریان داشتن همچون درخت سبز بودن و چون ابر باریدن بر سر هر آنچه در زیر پایت است بدون هیچ نگرشی بر نیک و بد بودن و پر ثمر بودن و یا بی ثمر بودن
باران می بارد و قطراطش را بر پهنه زمین می فرستد و دیگر بر او نیست که . که می نوشد . او باید ببارد و نثار کند
آب جریان دارد و بر او نیست که بر پای کدام درخت جاری است . او باید جریان یابد
و درخت سایه اش را گسترانیده و بر او نیست که . که در زیر آن سایه کیست . او باید بار دهد
چون باران ببارید و چون آب روان باشید و چون درخت پر ثمر
اما بدون هیچ گونه گزینشی که جهان نیز گزینش خواهد کرد
Monday, December 06, 2004
دیوارهای خاکستری سردی که بلندی اشبه آسمان کشیده شده و دری آهنی و سنگین فاصله میان دو دیوار را پر کرده است
هیچ پنجره ای نیست و روزنی
تنها جملاتی پوسیده از عهد حماقتبا رنگهائی پراکنده هوچون زیوری بر گردن الاغی در کوره دهی میان وادی گذشتگان دور یا نزدیک خود نمائی میکند
جملاتی کم معنا که حاصل وصل سرد رنگهایند
و رنگهائی که با دیوار دورند و انسان را به یاد فاحشه ای وسمه کشیده بر گذری می اندازد که چشم هر بیننده ای را خیره کرده و تهی درونش را به تلنگری وا می داردکه حاصل آن یا نیشخدی و یا نفرینی در درون و یابیداری است
خنده از جهالت و هیچ بودن است و نفرین از حس اخمقانه و پوسیده انسانی وابسته به هزاران سال پیش و نادانی و بی مسئولیتی اوست و بیداری از آن بیدار دلان است که در هر چیز نشانه ای جستجو می کنند
صحبت از دیوار سرد شد و فاحشه
نمی دانم چرااز این صحبت شد و چه چیز مرا به یاد آن انداخت
هر دو سردند و بی روح و هر دو نیاز مند گرمی اند و شور و رهائی
دیوار را جستجو کردم تا شاید روزنی سابم . اما هیچ نبود جز همان درب آهنی و سنگین
حصاری سرد و بی مهر بر انسانهائی که بر حصار درونشانم پای نهاده اند که خود روزی حصار شکن بوده اند و اینک بر حصاری سنگی چشم دوخته اند به امید رهائی
کم کم در می یابم که چرا زندان مرا به یاد زنی فاحشه می اندازد
هیچ پنجره ای نیست و روزنی
تنها جملاتی پوسیده از عهد حماقتبا رنگهائی پراکنده هوچون زیوری بر گردن الاغی در کوره دهی میان وادی گذشتگان دور یا نزدیک خود نمائی میکند
جملاتی کم معنا که حاصل وصل سرد رنگهایند
و رنگهائی که با دیوار دورند و انسان را به یاد فاحشه ای وسمه کشیده بر گذری می اندازد که چشم هر بیننده ای را خیره کرده و تهی درونش را به تلنگری وا می داردکه حاصل آن یا نیشخدی و یا نفرینی در درون و یابیداری است
خنده از جهالت و هیچ بودن است و نفرین از حس اخمقانه و پوسیده انسانی وابسته به هزاران سال پیش و نادانی و بی مسئولیتی اوست و بیداری از آن بیدار دلان است که در هر چیز نشانه ای جستجو می کنند
صحبت از دیوار سرد شد و فاحشه
نمی دانم چرااز این صحبت شد و چه چیز مرا به یاد آن انداخت
هر دو سردند و بی روح و هر دو نیاز مند گرمی اند و شور و رهائی
دیوار را جستجو کردم تا شاید روزنی سابم . اما هیچ نبود جز همان درب آهنی و سنگین
حصاری سرد و بی مهر بر انسانهائی که بر حصار درونشانم پای نهاده اند که خود روزی حصار شکن بوده اند و اینک بر حصاری سنگی چشم دوخته اند به امید رهائی
کم کم در می یابم که چرا زندان مرا به یاد زنی فاحشه می اندازد
Subscribe to:
Posts (Atom)