آمده از آن شهر ، پشت دریاها و اما هنوز مانده به ره مردمانی که بایستی میدیدشان. به راه پس و پیشش مهری زده بودند از .تاریکی و وهم. نه به ره بود راهی و نه به دریا زورق و او مانده بود میان پس و پیشش
.اما هر آنچه در او بود یک چیزش نبود....او را ترسی نبود، نه از بی زورقی وموجدریا و نه از بی رهی و بی انتهایی راه
No comments:
Post a Comment