Friday, January 20, 2012

روزگار کودکی ما


باز هم کویر و سکوت و آرامش...
باز هم لحظاتی سرپوش نهاده‌ام بر هیاهوی زندگی‌ و حرکت و تنها در گوشه ایی از این بیابان نشسته و نظاره می‌کنم لحظات در گذار زندگی‌ را.
واهه ایی است در میان کویر ، اما گویی شوری در آن جریان ندارد،...انسانی‌ را در گذار نمی‌بینم و تنها سکوت است و خلوت و گاه گاه زوزه بادی در لابلای نخلی.
اما گویی از آن دور دست صدائی می‌آید، بسان آن میماند که کودکی آواز می‌خواند یأ بازی‌ می‌کند...چه خوب است که هنوز کودکی هست که آواز بخواند آن هم در زمانه ایی که همه آواز مردمان این سرزمین خفه در گلوهائی فشرده از جور نامردمانی است که هر آنچه آنان را بشاید ، این را ایمان دارم که به اختیار گرفتن آینده این سرزمین را شایسته نیستند.
بیشتر گوش میدهم، آوای کودکان نه بازی‌ آنها که به بازی‌ گرفته شدنشان است به مرگ این و بر درود آن ...مرگ آنهایی که نمی‌شناسند و ما حصل آن تنها باروری نفرت و کینه است درونشان و درود آنهایی که باز هم نمی‌شناسند و پس آن روز‌های سرخوردگی جوانئ است ، آنگاه که خود می‌بینند که درودشان را شایسته نبود.
در این میان آنچه از دست رفته است و میرود همین روز‌های پر شور کودکی است و دلهایی که گویا بایستی مملو میشد از عشق و دوست داشتن، امید و آرزو....

۲۴ دی‌ ماه ۹۰

باز خانه ایی در کویر و ....

ساعتی‌ چند بر زیر کرسی در خانه آای کویری در جفت رود خوسف...
در خانه آقای کرمانی پیرمردی ۷۰ ساله که سالهای زندگی‌ خود را همه در همین روستا سپری نموده به امید داشتن روز هایی بدون فقر و ماحصل حصل همه آن تلاش و سالها رنج خود زندگی‌ ایی است مملو از فقر و بیماری و رنج...حال آنکه آععار این میان داغ فرزندی نیز خود مزید آن همه رنج و اندوه و خود سببی است بر قطره اشکی در پایان هر نمازش.
اینجا در این بیابان و این همه رنج و چشم امیدی به دلتمردنی که خود سودای هر آنچه داشته باشند ، بر آن اطمینان دارم که سودأای از این دست در سر ندارند که تلاشی در رفع این همه رنج و بدبختی کنند.
و اما من تنها نظاره گری‌ام دار گذار.
تنها نظاره می‌کنم همه این رنج و بدبختی را تا شاید همیشه و همه عمر یاداورم باشد که زندگی‌ می‌توانست این چنین باشد...مملو از رنج و فلاکت و این خود باز مرا به تلاشی بیشتر می‌خواند که حرکت کنم و بروم...بیشتر و بیشتر. آنقدر ببینم، بشنوم و تجربه کنم تا به آان حقیقت نزدیک تر گردم.
شاید روزی بتوانم اندکی‌ از رنج حتی یک انسان بکاهم.
آنگونه خواهد بود که ماحصل زندگی‌‌ام بیهوده نخواهد بود.
احساسِ لذتِ بودن خواهم داشت که مرا سخت‌ترین لحظات زندگی‌ آان دمی است که انسان را میبینم خالی‌ از شادی و شور...آان چیزی که گویا به خاطر آن زاده شده ایم.
۱۵ آبان ماه ۹۰

۹۰

هنگامی که سپیده بر بلندی کوه هایی که سالها مأمن تنهائی‌ من بوده اند بساطی از نور پاشیده چگونه خواب به چشمان برام؟
چگونه بر این بساط نور و رنگ بزمی نباشم از هیاهوی بودن و زندگی‌؟
همه لحظات زندگی‌ دار پی‌ حضوری بوده ام، دار کنار آب و آتش و سنگ ..و آاه که آن حضور چقدر نزدیک بود!!!
چه راه هایی که نپیمودم؟ روزها و سال‌هاست که همچنان دار حرکتم و دار پی‌ همان حضوری که گویی همواره با من بوده است و من دار جستجویش!!!اما به راستی‌ چه بود آنچه که مرا از دیدن آان تجربه حضور دار هرمان گذشته بود؟چه بود آنچه مرا دور میکرد از آان لحظات سبک حضور؟
زمانی‌ که به خوبی‌ می‌اندیشم ، به زندگی‌ و به بودنم و به معنای و دلیل بودنم ، آنچه دار می‌یابم همین بودن و جستجو را تنها مانعی می‌یابم که مرا از آان لحظات ناب بودن دور کرده بود.
چگونه می‌توان از این دنیای کوچکِ بودن رها گشت و سبک بال در تماشا بود و سرشار؟
آبان ماه ۹۰
طالقان


سلام دوستان

باز گاهِ سفر شد و من شوریده دوباره خطوط سفید جاده را دنبال خواهم کرد، خطوطی که گاه پیوسته اند و گاه منقطع همچون خود سفر، اما به همین اندک دلم خوشم که این خطوط را پایانی نیست و همیشه جاده ایی هست برای پیمودن ، راهی‌ برای رفتن و انسانهایی برای عشق ورزیدن و دوست داشتن و دوست داشته شدن.

اما این‌بار سفر به قصد زیارت است...زیارت خاک سرزمین مادری.

این بر به زیارت شنهای روان ریگ جن، دشت تشنه لوت و آبی‌ نیلگون خلیج فارس میروم.

زمستان بود و سرد، سرمایی سخت بسان روزگار این سرزمین و من طاقت این همه سرما و سکون رو ندارم.

روز هایی سرد که اگر به قول اخوان دستی‌ از محبت سو‌ی کسی‌ یازی ، دست از بغل بیرون نخواهد آورد که سرما سخت سوزان است.

به بهانه گذار این روز‌ها و زمستان و صبر برای روز‌های گرم بهار که امکان سفر به خاور دور رو داشته باشم عازم سفر و پیمودن جاده‌های ایران ام.

گویی روزگار این لطف رو به من داشته که بتوانم به زیارت هرمز بروم قبل از آنکه چوب حراج به آخرین توبره خاک سرخش بخورد، و غار ‌نمکی پیش از آنکه نمکش را بر سر سفر‌هایمان مزه غذا هایی کنیم که دیگر کمتر طعم خوب ایران دارد.

امید آان دارم که هنوز طعم گس خرمای نارس جنوب رو بچشم، شاید روزی در همیننزدیکی مجبور شدم چایی‌ام رو هم حتی با خرمای خارک چینی‌ بنوشم !!!

ساده نیست گذارانِ روزهای بودن، ماندن و دیدن حال و روز این سرزمین که سرمایش تاوان نا لایقی مردانی است نه‌ از جنس این سرزمین.

همچون اولین باری که بر سفر بستم هیجان دارم و شور و اشتیاق رفتن و خدا را شاکرم که پاا ایی هست برای رفتن و راهی‌ برای پیمودن.

جاده هایی در پیچ و خم کوه‌های وطن، در کنار خلیجش...جاده هایی که از میان کویری میگذرد که به لطف سخت کوشی و به ظاهر ناداری آاش هنوز میشود هوای خوش ایران را نفس کشید و آزادی را در بی‌ انتهأیی افقش فریاد کرد.

اعتراف می‌کنم که با همه آان شور و هیجان سفر غمگین ام...غمگین از زخم هایی بر پیکره خسته سرزمن مادری ام.

غمگین از تماشای حال و روز مردمی که دوستشان دارم و آرزویم خانه هایی است گرم و پر از عشق برایشان، اما شبهای‌ سرد زمستان‌شان را در زیر پتویی در صف به صبح میگذرانند تا شاید اقبال آان را داشته باشند که خرید سکه ایی و اندک نانی سفره‌شان را دو روزی رنگین کند که باز مصیبت آنجا است که که آان در صف خوابیدن نیز خود مزدوری آنانی است که گویی تمامی‌ ندارد چپاولشان.....

عازم سفرم، اما با همه این سردی تصور داستان گرم و مهربان مردم سرزمین مادری خود امیدی است که مرا جاری نگاه می‌دارد.

راستی‌ دیشب یلدا بود....گویی طولانی‌‌ترین شب سال، ...شبهای‌ این خاک و بوم مدتهاست همیشی‌ یلدأیی است و سرد.

یلداتون مبارک و دلهاتان شاد و دستانتان گرم و پر مهر.

روز‌های بهار و زندگی‌ پیش روست و هنوز امیدی هست.

غمگینم اما شور و اشتیاق امید مرا به حرکت می‌دارد، به سفر، زندگی‌ و به روز‌های گرم آینده.

دوستتان دارم و دستهاتان را به گرمی‌ میفشارم و به دوستی‌ و احترام سر خم می‌کنم در مقابل همه لطف و مهربانی که به منداشته آاید.

برایتان شادی آرزو می‌کنم، عشق و امید

محمد

(من به امید خدا از مشهد عازم بیرجند‌ام و طبس، خور، یزد، شیراز، بوشهر ......)


سلام دوستان عزیزم چه بهانه ای بهتر از تبریک بهار و نوروز که یادی از دوستی کنم ، دوستانی به طراوت بهار و به سرشاری زندگی. کوتاه میکنم که قصه من قصه تنها نو شدن روز نیست و آمدن بهار به درختی نزدیکی خانه مان و سرمستی چکاوک و قمری و تبریک سال و روز نو و عیدی و آجیل و بازدید آنهائی که همه سال انگار در پشت دری و پرده ای نهان بوده اند .امسال گویا بهار برای من خواندن جاده است مرا به سوی خود که باز جاری شدم و رهسپار جاده در جستجوی یافتن اندکی دیگر از وجود خودم و سرشار گشتن از مهر دوستی چون شمائی.به لطف خدا باز راهی سفرم، اینبار ازمسیری دیگر ...اما به راستی چه تفاوت میکند مسیر با مسیر که مهم دستان گرم و دل سرشار از عشق دوستانی چون شماست که به لطف خدا آن را همه جا میتوان یافت که هنوز بسیارند انسانهائی که دلشان دریاست و نگاهشان مملو از شور و مهربانی...و چه امیدی است بزرگ درونم بر دیدار این چنین انسانهائی در طول راه و سفر.مرا ببخشید که تصمیم سفر خیلی سریع بود و فرصت اندک برای بستن بار سفر...این آشفتگی زمان من رو از دیداری دیگر و حتا از شنیدن صدایدتان برای باری دیگر محروم کرد ولی باز امیدی هست به دیداری، روزی، جائی در این سرزمین زیبا. همچنین بایستی باز هم عذر بخوام ازتون که توی این مدت طولانی سکون آنچنان نبودم که دوستی چون شمائی رو شایسته بودن بود. ...شیدا بودم و غوطه ور در اندیشه سفرو حرکت.به امید خدا امروز اول فروردین ۱۳۹۰ از تبریز سفرم رو شروع میکنم به سمت ارمنستان و بعدش.....خدا میداند. هر آنچه فکر میکنم نمیتونم واستون آرزوئی داشته باشم که خدا رو به شما مهربونتر از هر کسی میبینم و حتا تصور من هم راهی ندارد به آنچه که شما لایق بودن آنید و خدا بخشنده دادن آن به شما ...تنها آرزو دارم براتون دلی شاد و آگاه و آرامشی درونتون و به دستان گرم و مهربونش میسپارمتون. دوستتون دارم و دل تنگتون میشم. یک دوست .....محمد