اینجا احتمالا آخرین مکانی بود که به اسمخونه میشناختم، برای سالهای پیش رو دیگر هیچ سقفی نقش خانه نداره واسه من و این اولینباریه که توی زندگی چنین حال و هوایی رو تجربه میکنم. بالاخره جسم و ذهنم هم همراه روح سرکش و کولی ام شدند و پذیرفتند که خانهبرای من تنها در دل اونهایی است که دوستشان دارم و دوستم دارند و چه خوشبختم که تعدادشان ورای تصور منه . همیشه تلاش کرده امکه همراه نظام آفرینش و در راستای اون زندگی کنم و زندگی هم سنگ تمام گذاشت تا بالاخره ذهنم توان همراهی پیدا کنه. آنقدر منو درچالش های متعدد و متفاوت قرار داد و گاهی آنچنان راه ها رو به رویم بست که ناگذیر به پیمودن این راه قدم در اون بگذارم.
و من امروز در ابتدای راهی طولانی ام، مطمئن تر از همیشه و مصمم تر که پرده های بسیاری پاره شدند و نور، آن حقیقت مسلم فرصتتابیدن یافته است....
تصویر دوم، گوشه ای اندک در انباری خونه مادرم است که وسایلم رو گذاشتم و چند کارتن کتاب که شاید باز روزی در آینده ای دور درکتابخانه ای جا بگیرند. کتابهایی که هیچ زمان مجال خواندنشان را تا به امروز نداشته ام اما در هر کدام خطوطی منتظرند تا به وقتشخونده بشن.
No comments:
Post a Comment