Saturday, September 10, 2005


again desert Posted by Picasa
photo : mohamad tajeran

kavir Posted by Picasa
photo : mohamad tajeran
کویر و بوی خاک و آفتاب . سرزمین مردمان کار و تلاش که گره صورتشان حکایت آفتاب است و دستان محکمشان داستان سالهای پر تلاششان
***************************************
Desert and smel of soil and sun ..
The land of effortfull people that their faces can explained us story of defficult years that they passed .
تنهایی سنگینی بر سرم سایه افکنده آنقدر سنگین است که گاهی تاب تحمل آن مرا بی تاب می سازد . اما نیرویی که حاصل اعتماد به خداست همیشه یاور من بوده و مرا در سخت ترین شرایط یاری نموده .
اکنون نیز مانند همیشه به اتکا ی به آن به راهی که در پیش گرفته ام ادامه خواهم داد . خسته ام ...گاهی نگاه به پیش رو و سختی راهی که در پیش است تو را سست میکند . اما بایستی محکم بود و استوار و جاری و من جریان خواهم داشت .
بار این راه بر دوشم چنان سنگین است که گویی کوهی بر من استوار است ....اما ناگزیرم از تحمل آن که جریان زندگیم اینگونه جاری است . و من همچنان خواهم خندید ...همچنان خواهم رفت .....و همچنان جاری خواهم بود . که خود را در پرتو مهر اصل آفرینش می بینم . همیشه و در همه حال یاورم بوده و آنچنان نیرویی به من میدهد که تحمل هیچ باری بر من گران نخواهد بود
*******************************************
strange loneliness grabbed me strongly.
but power which is born my trusting to god keep me save inevery minute of my life
now i follow my way my god belife and ite power will help me strongly evenin every diffcult time.
i am tired sometime this way and its diffculty seems such as big mountain forme and it looks heavy on my shoulder,
but i had to tolerate it and contiune it because we have tocarry out our respaonsiblity in every minute of life and it is life trend.
i will smile in this way by goingand beliving to my way .
because i can see myself under god attention and kindenss, and by givingfirm and strong power make me eagre to go on my way. .

Sunday, July 17, 2005

خود را همچنان در جریان میبینم . جریان به سوی رودی مملو از هستی و زندگی . لحظه لحظه خود را به سفر نزدیک تر می یابم . همچنان بایستی رفت , همچنان با یستی خواند , همچنان بایستی آموخت . هر زمان توقفی کوتاه مرا از حرکت باز می دارد , چه استراحتی خواسته و چه سنگی ناخواسته در پی پا , هراس رفتن و عطش دانستن مرا بی تاب می کند . میل بی انتهائی که به جاده و سفر در من نهفته است نمی دانم از چیست , شاید سفر تسکینی بر درون غوغا گرم است که به حتم چنین است ,جاده و حرکتی نو و شهری تازه با مردمانی از باغی دیگر و در دست میوه های گرم آشنائی , از سوئی گرمی دستان مردمان در راه و از سوئی سردی نگاه انسانهای خسته از حضور حتی خود , گاه گاهی در میان این خستگان کودکی بازیگوش و بی اعتنا به بازی خسته کننده اطرافیانش مرا به شدت به وجد می آورد , که کودکان همیشه بازیگر احساس صادق خویشند . نمی دانم چگونه می شود همراه کودکان شد ؟ چگونه می توان همبازی کودکیشان بود که از بزرگان سخت رنجورم
******************************************

I see my self in the flowing movement .
Flowing toward a river full of life .
Every moment I feel myself much closer to the trip .
We should go on , We should experienc and We should learn .
Occosionally something desired or not desired stops me . .....
Temptation for going and learning makes me impatient .
I eagerly want to go .
I dont know why ?
But I have to go . may be it can help me to be calm and sure it can .
There is aroad in it and new movement and new city with warm bloded people with open hands .
In one side there are warm bloded people and in other side the lifeless looking of tired people who are tired of their being .
Among all these tired people a playfull child without paing attention to its boring surounding , makes me ecstatie .
The children who live with their real feeling .
I dont know how I can get along with these kids and how to play with them ?
sinc I am tires of oathults .

Tuesday, May 31, 2005

مادر مرد از بس که جان نداشت .
مادر دیگر نمیخندد . مادر دیگر غذا درست نمی کند . دیگر حتی اخم هم نمیکند . تا زمانی مادر زن بود هر زمان دلت میخواست می توانستی بری آنجا . هر وقت گرسنه میشدی می توانستی آنجا غذا بخوری اما دیگر اجاقی گرم نیست که دیگر خانه ای نیست چون مادر نیست . مادر دیشب مرد اما تا صبح خوابید . همه آنجا بودند . همه گریه می کردند . نمی دانم چرا وقتی کسی میمیرد بایستی گریه کرد . شاید عادت نداریم به خوابی طولانی . ما همگی شب میخوابیم و روزها هم خود را به خواب میزنیم تا چیزی نفهمیم . ما که همیشه خوابیم پس چرا کسی به خواب ما گریه نمیکند . آها حالا فهمیدم چون ما با چشم باز می خوابیم چون حرف میزنیم و چون غذا می خوریم . بقیه هم همینگونه اند . حرف می زنند و غذا می خورند . پس چرا خوابند ؟ چرا به خوابمان میخندند که به حماقتمان بایستی خندید و به حضور پوچمان . که عادت داریم به بازی . به خندیدن و نگاهی بی پشت . در پشت نگاهمان هیچ است که در درونمان هیچ است . گریه از مرگ نیست که از ترس است . ترس تنهائی . ترس از دست دادن . اما مگر به راستی ما تنهائیم ؟ لحظه ای درنگ و تامل بر خویش و پیرامون خویش تو را به درک هستی خواهد رسانید . که تنها لحظه ای درک تو را از تنهائی هراس انگیزت خواهد رهانید .
مرگ آمد حیرت ما را برد . ترس شما آورد .
زندگی همچنان در جریان است و لحظه ها منتظر ترس ما نمی شوند . آنها جاریند و بایستی همراهشان جاری شد بدون لحظه ای درنگ که درنگ خود مرگ است . ایستادن مرگ لحظات اکنون است و فقط اکنون از آن توست . همه لباس سیاه پوشیده اند و یک دستمال کاغذی سفید که گاهی اشکهای ترسشان را از صورت خواب آلوده شان پاک می کنند . مادر زن خوبی بود . همیشه مهربان بود ......هر کس غصه ای یا خاطره ای در یاد دارد و با آن دیگران را سرگرم میکند تا مبادا از خواب بیدار شوند . گهگاه ذجه ای و هفت روز بعد قرامیشی سردی که بر ما حاکم خواهد شد .و باز سرگرم بازی خواب خواهیم شد . یک نفر هست که فریاد می کند . به او بگوئید آهسته تر . دیگران خوابند

Saturday, May 28, 2005

جریان زندگیم در پس پرده ای نهان است .
پیر مرد نجوا کنان مرا به خود می خواند صدایش گنگ است اما نگاهش بسیار محکم است .
نگاهی پر جریان بر امتداد راهی که در پیش گرفته ام . نگاهش مملو از آهنگ است و موسیقی ای که در آن نهفته است مرا سخت بی خود کرده است .اما نمی توانم فهمید . نمی توانم معنای آهنگش را بفهمم .
تنها نگاه اوست که مرا راهنماست . سالهاست با من است اما من زمان کمی است که او را می شناسم .
به شدت به او اعتماد دارم و باورش دارم .
*********************************************
The current of my life is behind of a secret.
The old man summons me to himself in whispers.
His voice is obscure, but his look is really firm.
His look over the way I want to go is really lively.
His look is melodious and its hidden music has thrown me into ecstasy.
But I can’t understand, I can’t get the meaning of its music.
Just his look can guide me.
He has been with me for ages, but it is a short time that I know him.
I trust him much and I believe in him.
چشمان منتظرش درب را نظاره گر است تا جگر گوشه اش باز آید و آخرین دیدار را تجربه کند . لحظه لحظه خاموشی و سرد شدن را در حال تجربه است و نظاره گر آخرینها . انسان همیشه در خسران است . نگاه منتظرش را به خوبی درک می کنم . چه تلاشی می کند . چه مبارزه شیرینی . اما لبخندی مدام غرور و سرسحتی اش را نمایان می سازد .نمی توانم درک کنم .لحظات جدائی را بسیار تجربه کرده ام اما در پی هر جدائی من امیدی بوده به دیداری دوباره اما در او چنین امیدی نیست . پس از چه می خندد ؟ از چه سر خوش است ؟تو نیز نظاره گر خاموشی آرام اوئی و فراموشی سردی که در پی هر خاموشی است .زمان در جریان است و همه زیبائی زندگی به همین جریان آن است .
خدایا در همه حال همراه ما باش

Thursday, May 19, 2005

پر از نگفتنم . پر از ناتوانی از گفتن .درونم فریادی است و من تنها سرپوشی بر آن فریاد . پر از خواهشم .
تیغ آفتاب تنم را سوزانده است . اما من همچنان می روم . لبانم خشک است و آبی نیست اما باز هم خواهم رفت .شاید در این حوالی درختی حتی خشک باشد و یا تکه سنگی گنگ که بتوان بر او فریاد کرد .
زندگی چون همیشه جاری است و زمان بازیگوش در حرکت .لحطه ای تند و دمی کند اما همچنان جاری و پیو سته .نمی دانم چند نفر از مردم این شهر نبض ساعت دیواریشان را می فهمند ؟ ضرب آهنگی که حاصل ضرباتی است بر تنه زندگی ..........حتی در اینجا هم نمیشود فریاد کرد

Sunday, April 24, 2005

تنها صداست که میماند . نه ببخشید تنها صاحب صداست که میتواند بماند و نمایان شود .
انسانها خسته تر از همیشگی پوسیده شان در جستجوی خود های فراموش شده و دست نیاقتنی شان در وجود دیگران اند . گوشهانیستند که میشنوند و اصلا مهم نیست چیزی که میشنوی حتی حواس دیگر نیز چندان اهمیتی ندارند . اما چشم این وسط یه چیز دیگر است . حتی میتواند گوش باشد میتواند قلب باشد و ......امان از این چشم با این همه توانائی . کمتر حسی را در انسانها دیده ام که فعال باشد جز چشم و بینائی و کمتر چشمی را دیده ام که صادق باشد و یا حداقل وظیفه اش را که دیدن است به درستی انجام دهد و بتواند ببیند . ای کاش انسانها به بقیه حواس خود هم کمی می پرداختند .
**********************************
Only the voice remains forever.
No I am sorry, just the owner of voice remains and to be showed.
Humans are more tired of their rotten eternal bodies search for their forgettable and remote internal part of self in the others,
There aren’t ears which hear the voice,
Even other senses aren’t much important,
But eyes are another things which can be important,
It can be heart or ears …………
But eyes with all of their abilities.!!!!!
I have seen the less sense in human to be much active such as eyes and sense of sight,
But I saw the fewer eyes to be truthful and honest and at least do its duty right by seeing and can see everything.
I wish people take care to their other senses, just a little.

photo : mohamad tajeran Posted by Hello

Monday, April 11, 2005

جستجو کردن , شناختن و حرکت کردن .حرکتی مدام در جریان زندگی و تو ناگزیری از آموختن و تجربه کردن .
تجربه تو از آن توست و تجربه من مال من .
همیشه جستجو کرده ام , راهم را و مکان امن درونم را و در این راه بسیار خطا کرده ام .هنوز خستگی به جا مانده از اشتباهات بر دوشم است , هنوز بازتاب خطاهایم مرا به چالش میکشاند .
من ناگذیر بودم از خطا کردن که در حال آموختنم .شرمسار نیستم از خطا هایم اما نگرانم .....نگرانم از اینکه خطاهای من مال من نبود و بازتابشان دیگران را هم فرسوده است و من غمگینم از رنجی که بر آنان روا داشته ام
ناتوانم ....ناتوانم از جبران آن رنج . چگونه میتوانم لحظات سخت و رنج آوری را که بر دیگران تحمیل کرده ام جبران کنم .
تنها باری که بر دوش میکشم بار این رنج است و چه قدر سنگین است .
*********************
Looking for something, knowing and moving,
Constant movement in the flowing of your life.
You have to learn and have experience about everything.
Your experience is for you and my experience is for me.
I always search for my way and my inner security part of myself
And I make mistake much in this way.
Yet I can feel tired of my previous errors,
Yet reflection of my previous errors challenge with me.
I have to make mistake because I want to learn.
I never feel shy of my mistake but I feel worry ………
Worry because there weren’t my mistakes and their reflections hurt others
I feel sad for the suffers that I have committed toward them,
I feel debility ….. Debility for compensating this suffers.
How can I compensate difficult and torturing moments that I imposed to them?
This is only the load of this torture that I always have on my shoulder and how heavy it is.

Saturday, April 02, 2005

بایستی بود . همیشه باستی بود .
این چیزی که همه میخواهند اما واقعیت چیز دیگریست وتو در حال حرکت هستی. حرکتی پیوسته و رفتن جزئی از توست .همیشه سعی بر آن داشته ام که بودنم کامل باشد حتی اگر برای زمانی کوتاه است .
زمانی که هستی و بی پروا بودنت را به حضور دیگران می آوری گوئی فصلی از بودنی جاویدان باز کرده ای .
اما جهان در گذار است و فصلها نیز از پی هم میگذرند و بایستی رفت .
همه ما بایستی پذیرای گذر فصلها باشیم
همه ما بایستی ایمان بیاوریم که در این جهان تنهائیم و تنها یک نفر همیشه جاویدان بودنش را نثارمان کرده است .
**********************************
It is obligation to be alive,
It is always obligation to be alive,
It is something that every one wants it,
But reality is another thing,
And you are moving,
Continued movement and this moving is one part of you.
I always try to have complete existence even for the short time,
When you are alive and you show you existence courageously to others,
It is such as permanent existence.
But life is flying and world changes,
Seasons also pass constantly,
It is obliged for you to go,
All of us should be accepted passing seasons,
All of us should be believe that we are alone in this big universe and just one person always sacrifices its permanent existence to us.

Tuesday, March 22, 2005

سالها در گذارند . سالها ماهها روزها و ساعتها از پی هم می گذرند و باقیمانده ای نا چیز برایت خواهند گذاشتمهم نیست آنچه می گذرد مهم نیست که چقدراز آن گذشته است و چه قدر باقی مانذه است . بلکه مهم چیزی است که از آن گذر به دست آمده است .لحظه ای تآمل به درون خویش و به گذشته می تواند احساسی ورای بودن به تو دهد یا تو را از بودنت شرمسار سازداین هم مهم نیست حتی اگر تو را شرمسار سازد باز هم مهم نیست . مهم اینست که اکنون از آن توست و شاید فردا . روی فردا نمیتوانی زیاد حساب باز کنی که شاید نباشی اما مسلمآ اکنون از آن توست و تو میتوانی به لحظه ای که در آنی همه چیز را تغییر دهی . پس اکنون
را از دست مده
*************************

Hours are passing……. years, months and days too?
Hours pass one by one and they will leave little for you.
What passes, how much has passed or left are of little importance; But what you’ve got through is important.
Thinking to your inner spiritual life and the past can give you a sense of being and even beyond your being, or it may makes you shy of your being, but it is not important, too.
What’s what is that today is yours and perhaps tomorrow…
You can’t rely on tomorrow because you may depart this life.
But today is surly yours, you can change everything in the moment you are in…
So try not to lose it

Tuesday, February 08, 2005

Saturday, January 29, 2005

مدتهاست زمستان آمده . برف باریده و کوهها سپید پوش بزم ابرهایند
رودها جاری از جوشش پر رنگ چشمه سارها و خروشان و هلهله کنان این بزم .
برف باریده ... سرمایش را با تمام تنم احساس کرده ام اما هنوز باورش ندارم .
در من گوئی فصلی به جز بهار نیست که در زمستان هم سرمست سبزی درختانی ام که در پی زمستانند .
حتی در این سرما هم آواز پرندگان را می شنوم .
باد نجوا میکند .... گاهی سرد و گاهی بسیار سرد
شاخه های عریان درخت در هم می پیچند و هم آغوشیشان نوید بهار میدهد...نوید تولد ..نوید شور و عشق

********************

It’s a long time that winter has come.
It has snowed & the mountains are wearing white clothes in clouds feast.
Rivers are flowing due to roaring spring; they are flowing cheerfully in roaring springs feast.
It has snowed…I fed its cold with my whole being, but I cant believe it yet.
There is no season in me except spring; in winter I feel joyful from the green trees that are behind winter.
I even hear the song of birds in this coldness.
There is a draft of air.
Sometimes it is cold and sometimes very cold.
The bare branches of tree get twisted.
Their union gives the message of spring, message of birth…and message of enthusiasm.