گاهی کلامی هست و حضوری اما قلمی نیست و گاهی قلم هست و دلی نیست که سخن گوید....بیکران آنجا آغاز میگردد که هم دل هست و هم قلم. ************ There are times when I have words but no pen to write them down, there are times when I have a pen but no words coming from my heart.... Bikaran begin when I have words and pen
Tuesday, December 28, 2004
jadeh loveh
photo : mohamad tajeran
نمی دونم چرا همیشه جاده منو دگرگون میکنه ؟
....................... میل به رفتن و رفتن و رفتن
همیشه راهی هست واسه رفتن همیشه جاده ای هست و نگاهی به امتداد آن
همیشه خواهم رفت ............... همیشه
***********************************************
I don’t know why the road provokes me?
Tendency towards going and going and going on.
There is always a way for going, and…
There is always a road, and …
There is always a look to the length of the road.
I will always go …forever
Monday, December 27, 2004
زمان در جریان و حرکت جاری است. زندگی جاری است و مرگ جاری است و در این میان چون برگی سوار بر آب در رودی و به انجام خود نزدیک..
باز سفر وجاده . جاده ابتدای بی انتهائی زمین است و باز در آغاز این بینهایتم
هنوز خطوط پیوسته اند و گاه منقطع......منقطع و گاه پیوسته
راه زیادی است تا بی نهایت زمین آن جا که دیگر خطی نیست . آن جا که همه چیز گویاست و دیگر نشانه ای نیست
راه زیادی پیموده نشده و در پس پشت همچنان ابتدای جاده نمایان است .
هنوز آنقدر راه نرفته ای که حتی از ابتدای خودت دور شوی .
سایه ای همراه توست . گاهی در پیش رویت گاه در پس تو . گاه تو بدنبال اوئی و گاه اوست در جستجوی تو
وه که چه راهی است ..............هرم گرمائی که از زمین بر میخیزد راه را بر چشمان تو می بندد و جاده در وهم آن هرم به نهایت خود می رسد .
محکم ایستاده ای ... قدمهایت سخت استوار است و چشمانت جز امتداد گم شده در وهم آن هرم چیزی نمیبیند .
گوشت تنها صدای باد را می شنود که تو را می خواند به حرکت
در این میان زمزمه ای است یا نجوائی
گوئی پرنده ای می خواند و همراه توست . لحظه ای می ایستی . زیبائی بالهایش چشمانت را خیره کرده است و آوای دلنشینش چنگ بر درونت زده
قدمهایت سست گشته و میل نشستن سرا پایت را گرفته
تصمیم بر نشستن می گیری و تازه کردن نفسی .. اما گوئی پرنده خود به درونت راه دارد و سخت تو را به خود می کشد
ماندن را ادامه ای بر کار نیست
دست بر پشت نهاده که بار بر مین نهی ....ناگهان فریادی ... آشوبی بر تو می تازدو خورشید لحظه ای هرم را از جاده می گیرد و نهایتش بر تو آشکار می گردد
باد فریادت می کند که ایستادن مرگ جاده است .... برو
چه آرامشی است در کنار این پرنده و چه دلنشین است نجوایش اما ..............بایستی رفت
باز سفر وجاده . جاده ابتدای بی انتهائی زمین است و باز در آغاز این بینهایتم
هنوز خطوط پیوسته اند و گاه منقطع......منقطع و گاه پیوسته
راه زیادی است تا بی نهایت زمین آن جا که دیگر خطی نیست . آن جا که همه چیز گویاست و دیگر نشانه ای نیست
راه زیادی پیموده نشده و در پس پشت همچنان ابتدای جاده نمایان است .
هنوز آنقدر راه نرفته ای که حتی از ابتدای خودت دور شوی .
سایه ای همراه توست . گاهی در پیش رویت گاه در پس تو . گاه تو بدنبال اوئی و گاه اوست در جستجوی تو
وه که چه راهی است ..............هرم گرمائی که از زمین بر میخیزد راه را بر چشمان تو می بندد و جاده در وهم آن هرم به نهایت خود می رسد .
محکم ایستاده ای ... قدمهایت سخت استوار است و چشمانت جز امتداد گم شده در وهم آن هرم چیزی نمیبیند .
گوشت تنها صدای باد را می شنود که تو را می خواند به حرکت
در این میان زمزمه ای است یا نجوائی
گوئی پرنده ای می خواند و همراه توست . لحظه ای می ایستی . زیبائی بالهایش چشمانت را خیره کرده است و آوای دلنشینش چنگ بر درونت زده
قدمهایت سست گشته و میل نشستن سرا پایت را گرفته
تصمیم بر نشستن می گیری و تازه کردن نفسی .. اما گوئی پرنده خود به درونت راه دارد و سخت تو را به خود می کشد
ماندن را ادامه ای بر کار نیست
دست بر پشت نهاده که بار بر مین نهی ....ناگهان فریادی ... آشوبی بر تو می تازدو خورشید لحظه ای هرم را از جاده می گیرد و نهایتش بر تو آشکار می گردد
باد فریادت می کند که ایستادن مرگ جاده است .... برو
چه آرامشی است در کنار این پرنده و چه دلنشین است نجوایش اما ..............بایستی رفت
Thursday, December 16, 2004
دریچه
DARICHEH
photo : mohamad tajeran
از دریچه ای سبز به روشنی جهان مینگرم و هستی را همه در سایه سبز درخت می بینم و روان بر آب جریان آفرینش را جستجو گرم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟
همچون آب جریان داشتن همچون درخت سبز بودن و چون ابر باریدن بر سر هر آنچه در زیر پایت است بدون هیچ نگرشی بر نیک و بد بودن و پر ثمر بودن و یا بی ثمر بودن
باران می بارد و قطراطش را بر پهنه زمین می فرستد و دیگر بر او نیست که . که می نوشد . او باید ببارد و نثار کند
آب جریان دارد و بر او نیست که بر پای کدام درخت جاری است . او باید جریان یابد
و درخت سایه اش را گسترانیده و بر او نیست که . که در زیر آن سایه کیست . او باید بار دهد
چون باران ببارید و چون آب روان باشید و چون درخت پر ثمر
اما بدون هیچ گونه گزینشی که جهان نیز گزینش خواهد کرد
Monday, December 06, 2004
دیوارهای خاکستری سردی که بلندی اشبه آسمان کشیده شده و دری آهنی و سنگین فاصله میان دو دیوار را پر کرده است
هیچ پنجره ای نیست و روزنی
تنها جملاتی پوسیده از عهد حماقتبا رنگهائی پراکنده هوچون زیوری بر گردن الاغی در کوره دهی میان وادی گذشتگان دور یا نزدیک خود نمائی میکند
جملاتی کم معنا که حاصل وصل سرد رنگهایند
و رنگهائی که با دیوار دورند و انسان را به یاد فاحشه ای وسمه کشیده بر گذری می اندازد که چشم هر بیننده ای را خیره کرده و تهی درونش را به تلنگری وا می داردکه حاصل آن یا نیشخدی و یا نفرینی در درون و یابیداری است
خنده از جهالت و هیچ بودن است و نفرین از حس اخمقانه و پوسیده انسانی وابسته به هزاران سال پیش و نادانی و بی مسئولیتی اوست و بیداری از آن بیدار دلان است که در هر چیز نشانه ای جستجو می کنند
صحبت از دیوار سرد شد و فاحشه
نمی دانم چرااز این صحبت شد و چه چیز مرا به یاد آن انداخت
هر دو سردند و بی روح و هر دو نیاز مند گرمی اند و شور و رهائی
دیوار را جستجو کردم تا شاید روزنی سابم . اما هیچ نبود جز همان درب آهنی و سنگین
حصاری سرد و بی مهر بر انسانهائی که بر حصار درونشانم پای نهاده اند که خود روزی حصار شکن بوده اند و اینک بر حصاری سنگی چشم دوخته اند به امید رهائی
کم کم در می یابم که چرا زندان مرا به یاد زنی فاحشه می اندازد
هیچ پنجره ای نیست و روزنی
تنها جملاتی پوسیده از عهد حماقتبا رنگهائی پراکنده هوچون زیوری بر گردن الاغی در کوره دهی میان وادی گذشتگان دور یا نزدیک خود نمائی میکند
جملاتی کم معنا که حاصل وصل سرد رنگهایند
و رنگهائی که با دیوار دورند و انسان را به یاد فاحشه ای وسمه کشیده بر گذری می اندازد که چشم هر بیننده ای را خیره کرده و تهی درونش را به تلنگری وا می داردکه حاصل آن یا نیشخدی و یا نفرینی در درون و یابیداری است
خنده از جهالت و هیچ بودن است و نفرین از حس اخمقانه و پوسیده انسانی وابسته به هزاران سال پیش و نادانی و بی مسئولیتی اوست و بیداری از آن بیدار دلان است که در هر چیز نشانه ای جستجو می کنند
صحبت از دیوار سرد شد و فاحشه
نمی دانم چرااز این صحبت شد و چه چیز مرا به یاد آن انداخت
هر دو سردند و بی روح و هر دو نیاز مند گرمی اند و شور و رهائی
دیوار را جستجو کردم تا شاید روزنی سابم . اما هیچ نبود جز همان درب آهنی و سنگین
حصاری سرد و بی مهر بر انسانهائی که بر حصار درونشانم پای نهاده اند که خود روزی حصار شکن بوده اند و اینک بر حصاری سنگی چشم دوخته اند به امید رهائی
کم کم در می یابم که چرا زندان مرا به یاد زنی فاحشه می اندازد
Sunday, November 07, 2004
شبي داشتم آهنگي از زنده ياد ايرج بسطامي گوش مي گرفتم كه ياد بم افتادم و شهر و خاطراتش در من زنده شد .
ياد اون 4 شبي كه توي ارگ خوابيده بودم و نگهبان ارگ كه آخر شب مي رفتم وكمي پيش او مينشستم . ياد درب ارگ با آن يراقي كه داشت . چه سنگين بود زماني بسته مي شد
ياد نورها و سايه هائي كه شب بر ارگ افكنده مي شد
آخر شب مي رفتم و ميان خرابه ها قدم مي زدم و عكاسي مي كردم
روي پله هاي خونه هاي مخروبه مي نشستم وبه زماني مي انديشيذم كه در اينجا زندگي جريان داشت .
بعضي وقتها استادم ابراهيم صافي هم مي آمد و با هم قدم مي زديم و به من عكاسي در شب رو ياد مي داد
روي ديوار ارگ . هر جا كه دلمون مي خواست مي رفتيم . روزها به همه ارگ سر مي كشيديم و عكاسي مي كرديم .
از خانه ثاوات گرفته تا خانه حاكم و مدرسه و مسجد پيامبر و ...... چه عظمتي داشت و شكوهي اما ......
تنها يك دقيقه زمان كافي بود كه آن همه شكوه و عظمت به خاك بنشيند
زماني كه بار ديگر به بم رفتم شهر بوي تعفن لاشه مي داد . بوي مرگ . بوي نيستي
هر چه گشتم درب سنگين ارگ را با آن يراق سنگينش نيافتم
پير مرد نيز در زير آوار مرده بود
هر چه به خودم فشار آوردم نتونستم وارد ارگ گردم . فقط براي يك بار به خودم جرات داده و بر بالاي باروي ارگ رفتم .
تنها مي شد گريست . برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم و نگاهم به بولدوزر ها و بيل مكانيكي هايي افتاد كه به سرعت كار مي كردند
دسته اي آوار بر مي داشتند و دسته اي در پي كندن گوري عمومي
حيران وآشفته ميان آن همه مرگ . آن همه نياز و آن همه شيون . سرگشته وحيران . نه ياراي گريستن بود و نه ناي فرياد كردن برتماشاي
زناني كه بر خرابه شان زار مي زدند . مرداني كه بر هيچشان خيره بودند و كودكاني كه سرما امان بريده بودشان
همه جه خاك بود و شيون و مرگ
دستان پر جواهري كه نيازمندانه در پي قوطي كنسروي يا تكه لباسي به سويت دراز بود
شرم نياز چهره مردانشان را در هم برده بود و اين همه تنها در يك دقيقه اتفاق افتاده بود
لحظه اي خشم زمين و در پي اش هزاران .........
همراه رضا در ميان خرابه ها قدم مي زديم و به دنبال كشف زندگي و يا حتي مرگي
در اين ميان بودند مردمي كه در پي يافتن قطعه اي طلا و يا پولي و يا ........ به جا مانده از مرگي
حيرتم به ترس بدل گشت . ترس از وجود خودم . ترس از اينكه من هم انسانم با نمام خصوصيات پليدي كه انسان هست
نميدانم چه بايد بشود تا بياموزيم تا درس بگيريم . به راستي چه بايد ديد كه پند گرفت ؟
چيزي كه مرا بيش از آن همه مرگ آزار مي داد غارت شهر بود دزدي از ويرانه ها و گردن فرازي مسئولاني كه در راس تيم هائي آمده بودند و گرد آن همه ويرانه حتي بر كفششان هم ننشسته بود
لرز كودكاني كه شب سرد كويردستانشان را به سختي در بغلشان فرو برده بودو ناتواني ات لرزه بر تو مي انداخت
و اما يكسال گذشت ........
فراموشي تنها به جاي مانده ايست از بم . فراموشي از خود و از درون خود
ياد بم تنها بهانه اي بود تا اين خطوط را بنويسم و هدف تلنگري بود لا اقل به خودم كه به چيزي كه هيچ تائيدي بر قوامش نيست دل مبندم
ياد اون 4 شبي كه توي ارگ خوابيده بودم و نگهبان ارگ كه آخر شب مي رفتم وكمي پيش او مينشستم . ياد درب ارگ با آن يراقي كه داشت . چه سنگين بود زماني بسته مي شد
ياد نورها و سايه هائي كه شب بر ارگ افكنده مي شد
آخر شب مي رفتم و ميان خرابه ها قدم مي زدم و عكاسي مي كردم
روي پله هاي خونه هاي مخروبه مي نشستم وبه زماني مي انديشيذم كه در اينجا زندگي جريان داشت .
بعضي وقتها استادم ابراهيم صافي هم مي آمد و با هم قدم مي زديم و به من عكاسي در شب رو ياد مي داد
روي ديوار ارگ . هر جا كه دلمون مي خواست مي رفتيم . روزها به همه ارگ سر مي كشيديم و عكاسي مي كرديم .
از خانه ثاوات گرفته تا خانه حاكم و مدرسه و مسجد پيامبر و ...... چه عظمتي داشت و شكوهي اما ......
تنها يك دقيقه زمان كافي بود كه آن همه شكوه و عظمت به خاك بنشيند
زماني كه بار ديگر به بم رفتم شهر بوي تعفن لاشه مي داد . بوي مرگ . بوي نيستي
هر چه گشتم درب سنگين ارگ را با آن يراق سنگينش نيافتم
پير مرد نيز در زير آوار مرده بود
هر چه به خودم فشار آوردم نتونستم وارد ارگ گردم . فقط براي يك بار به خودم جرات داده و بر بالاي باروي ارگ رفتم .
تنها مي شد گريست . برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم و نگاهم به بولدوزر ها و بيل مكانيكي هايي افتاد كه به سرعت كار مي كردند
دسته اي آوار بر مي داشتند و دسته اي در پي كندن گوري عمومي
حيران وآشفته ميان آن همه مرگ . آن همه نياز و آن همه شيون . سرگشته وحيران . نه ياراي گريستن بود و نه ناي فرياد كردن برتماشاي
زناني كه بر خرابه شان زار مي زدند . مرداني كه بر هيچشان خيره بودند و كودكاني كه سرما امان بريده بودشان
همه جه خاك بود و شيون و مرگ
دستان پر جواهري كه نيازمندانه در پي قوطي كنسروي يا تكه لباسي به سويت دراز بود
شرم نياز چهره مردانشان را در هم برده بود و اين همه تنها در يك دقيقه اتفاق افتاده بود
لحظه اي خشم زمين و در پي اش هزاران .........
همراه رضا در ميان خرابه ها قدم مي زديم و به دنبال كشف زندگي و يا حتي مرگي
در اين ميان بودند مردمي كه در پي يافتن قطعه اي طلا و يا پولي و يا ........ به جا مانده از مرگي
حيرتم به ترس بدل گشت . ترس از وجود خودم . ترس از اينكه من هم انسانم با نمام خصوصيات پليدي كه انسان هست
نميدانم چه بايد بشود تا بياموزيم تا درس بگيريم . به راستي چه بايد ديد كه پند گرفت ؟
چيزي كه مرا بيش از آن همه مرگ آزار مي داد غارت شهر بود دزدي از ويرانه ها و گردن فرازي مسئولاني كه در راس تيم هائي آمده بودند و گرد آن همه ويرانه حتي بر كفششان هم ننشسته بود
لرز كودكاني كه شب سرد كويردستانشان را به سختي در بغلشان فرو برده بودو ناتواني ات لرزه بر تو مي انداخت
و اما يكسال گذشت ........
فراموشي تنها به جاي مانده ايست از بم . فراموشي از خود و از درون خود
ياد بم تنها بهانه اي بود تا اين خطوط را بنويسم و هدف تلنگري بود لا اقل به خودم كه به چيزي كه هيچ تائيدي بر قوامش نيست دل مبندم
Friday, November 05, 2004
وارد جاده می شوی . به به چقدر زیباست . جاده ای جنگلی با انبوه درختان اطراف جاده و رود پر شوری که صدایش حتی لحظه ای آرام نمی گیرد
خدا را شکر می گوئی از بابت این همه زیبائی
خوب معلومه که تو این جاده دوست داری لحظاتی بنشینی و با صدای آب جریان یابی
از کم بودن دکه ها و رستورانهای کنار جاده سر مست می شوی . بالاخره یک جا رو دیدیم که جاده ای آسفالته و جنگل و نزدیک شهر و این قدر کم کافه ! ! هنوز در این سر خوشی خام هستی که توی یک پارکینگ ماشین توقف کرده و تو و همراهت برای دقایقی یا حتی ساعتی تصمیم به نشستن می گیرین . اولین چیزی که به ذهنت میرسه رفتن کنار رودخانه ونشستن آنجاست و بازی با آب
پرتاب چند قلوه سنگ درون آب و صدای قلپ افتادن سنگ در آب . همیشه برایم دوست داشتنی بوده و حتی یکی از تفریحاتم بوده شنیدن این صدا ... قلپ
اما ........ اما به محض آنکه از ماشین پیاده شده و چشمت به رودخانه می افتد اگه بگم اشکت در میاد کم نگفتم
نمیدانم می شود اسمش را رودخانه گذاشت ؟ قطعا کانال های اگو که حاوی فاضلاب شهری اند از این تمیز ترند
گند و کثافتی که از حظور کم شعورانه مردم اطراف رودخانه را پر کرده بود حسابی منو کلافه کرده بود
به راستی چه مشه گفت به اونائی که میان و از خودشون یه مشت که چه عرض کنم یه بغل کثافت به جا می ذارن ؟بی اختیار این شعر موسوی گرمارودی رو زمزمه می کنم :(ترسم آنجا تا شما پای بگذارید هر چه آبادی و آزادیست با پلیدی های شهریتان بیا لائید )؟
با اکراه از رودخانه رد میشم به امید آنکه وارد جنگل بشم و ازاین همه گند و ......... دور بشم
اما نه ! انگار نه انگار که اینجا جنگل است
ده دقیقه ......بیست دقیقه ........ به عمق جنگل میرم حتی از یک شیب تند در حال بالا رفتنم اما هنوز آثار حضور کثیف آدما پیداست تا اینکه دیگه حتی صدای ماشین ها هم شنیده نمیشه . تازه آنجا بود که می شد خود جنگل رو دید . درختان رو دید . صدای پرنده ها . صدای دارکوب ها رو شنید . خوب هنوز جای بسی خوشحالیه که این مردم اینقدر تنبل هستن که نتونن خیلی بالا بیان یعنی نتونن بالا تر بیان . اینقدر ترسو هستن که از ماشینشون زياددور نشن که دیگه نبیننش و زیاد از مامانشون دور نشن
............... وای به روزی که اینا ورزشکار بشن و شجاع
راستی یادم شد بگم کاش این جاده ده دوازده تا رستوران می داشت اونوقت همه می رفتن رستوران و آشغالاشون یه جا جمع می شد
اگه یه روز گذرتون به گرگان و جاده زیارت افتاد هوس کنار رودخانه نشستن نکنین و برین به یه کافه
خدا را شکر می گوئی از بابت این همه زیبائی
خوب معلومه که تو این جاده دوست داری لحظاتی بنشینی و با صدای آب جریان یابی
از کم بودن دکه ها و رستورانهای کنار جاده سر مست می شوی . بالاخره یک جا رو دیدیم که جاده ای آسفالته و جنگل و نزدیک شهر و این قدر کم کافه ! ! هنوز در این سر خوشی خام هستی که توی یک پارکینگ ماشین توقف کرده و تو و همراهت برای دقایقی یا حتی ساعتی تصمیم به نشستن می گیرین . اولین چیزی که به ذهنت میرسه رفتن کنار رودخانه ونشستن آنجاست و بازی با آب
پرتاب چند قلوه سنگ درون آب و صدای قلپ افتادن سنگ در آب . همیشه برایم دوست داشتنی بوده و حتی یکی از تفریحاتم بوده شنیدن این صدا ... قلپ
اما ........ اما به محض آنکه از ماشین پیاده شده و چشمت به رودخانه می افتد اگه بگم اشکت در میاد کم نگفتم
نمیدانم می شود اسمش را رودخانه گذاشت ؟ قطعا کانال های اگو که حاوی فاضلاب شهری اند از این تمیز ترند
گند و کثافتی که از حظور کم شعورانه مردم اطراف رودخانه را پر کرده بود حسابی منو کلافه کرده بود
به راستی چه مشه گفت به اونائی که میان و از خودشون یه مشت که چه عرض کنم یه بغل کثافت به جا می ذارن ؟بی اختیار این شعر موسوی گرمارودی رو زمزمه می کنم :(ترسم آنجا تا شما پای بگذارید هر چه آبادی و آزادیست با پلیدی های شهریتان بیا لائید )؟
با اکراه از رودخانه رد میشم به امید آنکه وارد جنگل بشم و ازاین همه گند و ......... دور بشم
اما نه ! انگار نه انگار که اینجا جنگل است
ده دقیقه ......بیست دقیقه ........ به عمق جنگل میرم حتی از یک شیب تند در حال بالا رفتنم اما هنوز آثار حضور کثیف آدما پیداست تا اینکه دیگه حتی صدای ماشین ها هم شنیده نمیشه . تازه آنجا بود که می شد خود جنگل رو دید . درختان رو دید . صدای پرنده ها . صدای دارکوب ها رو شنید . خوب هنوز جای بسی خوشحالیه که این مردم اینقدر تنبل هستن که نتونن خیلی بالا بیان یعنی نتونن بالا تر بیان . اینقدر ترسو هستن که از ماشینشون زياددور نشن که دیگه نبیننش و زیاد از مامانشون دور نشن
............... وای به روزی که اینا ورزشکار بشن و شجاع
راستی یادم شد بگم کاش این جاده ده دوازده تا رستوران می داشت اونوقت همه می رفتن رستوران و آشغالاشون یه جا جمع می شد
اگه یه روز گذرتون به گرگان و جاده زیارت افتاد هوس کنار رودخانه نشستن نکنین و برین به یه کافه
Friday, October 08, 2004
مدتها در انديشه رفتن به سر مي برد بايستي حركت مي كرد
....... بايستي شرو عي را كه سالها پشت سر گذاشته بود به جريان وا مي داست اما
هميشه نگرانئي او را باز داشته بود . هميشه ترديد و افكاري او را محكم نگه داشته بود .
در يا خيلي آرام بود مثل هميشه
روي تكه چوبي نشسته بود و مي انديشيد . به حركت به رفتن ..... به سفر
باد ملايمي مي وزيد
سطح آب مثل يك مزرعه گندم بود چيزي كه او خيلي دوست داشت . يك مزرعه گندم كه با باد مي رقصد . آرام دلنواز و لطيف
اين رقص و اين شور از باد است كه حركت از آن اوست
گندمزار زماني مي رقصد كه با او همراه مي شود . درختها هم
سپيدار هاي بلند زماني او مي آيد سر مست از لمس تنشان با دست باد به خود مي پيچند
پس حتما او مي داند كه او بسيار سفر ميكند
آرام پايش را در آب فرو مي برد . آه چه خنكاي دلنشيني
با هراسي كه در پي تصميمي مبتني بر دانستن است خود را به آب و باد مي سپارد
نور خورشيد از روبرو بر آب مي تابد . درخشش آن به سان درخشندگي چشمان درختركي مي ماند در پي يافتن خرس هم آغوشي كودكيش در انبار زير پله درون جعبه مقوائي كهنه اي كه هر آنچه مربوط به گذشته است در آن ريخته شده و فراموشي تنها يادگاري است كه از او به جا مانده
آب تنش را نوازش مي داد
رفت و رفت . خيلي جلو رفته بود اما آب هنوز از سينه اش بالا تر نرفته بود
هيجان درونش به سختي او را به نفس انداخته بود
چشمانش را بستو از پشت تاريكي درونش به آب خيره شد
تنها صداي باد بود بر آب و گوئي ديگر چيزي در جهان نبود
تنها صداي باد و آب و چيزي فراتر از آن نبود
آب ديگر سرد نبود . باد جلو آمد . از باد خواست حرف بزند . از او خواست ترديدش را با خود ببرد
باد خنده اي كردو بر موجي زد . ضربه اي بر سينه اش و او به عقب را به عقب راند و بعد آرام شد
همه امواج از كنار او گذر مي كردند و موجي بر او نمي خورد
اما او ميخواست باد به كلام آيد . فرياد كرد و بر باد تازيد
باد هم تازيد
باد هم غريد و بر ناداني او فرياد كرد . او را فرياد زد
دوباره خواست . التماسش كرد
باز موجي بر سينه اش و او به عقب رانده شد و بعد امواج آرام گشتند از اطراف او گذشتند
چشمانش را گشود . باد در حال رفتن بود و هر از چندي نگاهي به پشت سر مي انداخت
گوئي مي گفت ترديد مكن ترديد مكن . حركت كن و دور مي شد
ديگر ترديدي در من نمانده بود
بايستي حركت كنم
....... بايستي شرو عي را كه سالها پشت سر گذاشته بود به جريان وا مي داست اما
هميشه نگرانئي او را باز داشته بود . هميشه ترديد و افكاري او را محكم نگه داشته بود .
در يا خيلي آرام بود مثل هميشه
روي تكه چوبي نشسته بود و مي انديشيد . به حركت به رفتن ..... به سفر
باد ملايمي مي وزيد
سطح آب مثل يك مزرعه گندم بود چيزي كه او خيلي دوست داشت . يك مزرعه گندم كه با باد مي رقصد . آرام دلنواز و لطيف
اين رقص و اين شور از باد است كه حركت از آن اوست
گندمزار زماني مي رقصد كه با او همراه مي شود . درختها هم
سپيدار هاي بلند زماني او مي آيد سر مست از لمس تنشان با دست باد به خود مي پيچند
پس حتما او مي داند كه او بسيار سفر ميكند
آرام پايش را در آب فرو مي برد . آه چه خنكاي دلنشيني
با هراسي كه در پي تصميمي مبتني بر دانستن است خود را به آب و باد مي سپارد
نور خورشيد از روبرو بر آب مي تابد . درخشش آن به سان درخشندگي چشمان درختركي مي ماند در پي يافتن خرس هم آغوشي كودكيش در انبار زير پله درون جعبه مقوائي كهنه اي كه هر آنچه مربوط به گذشته است در آن ريخته شده و فراموشي تنها يادگاري است كه از او به جا مانده
آب تنش را نوازش مي داد
رفت و رفت . خيلي جلو رفته بود اما آب هنوز از سينه اش بالا تر نرفته بود
هيجان درونش به سختي او را به نفس انداخته بود
چشمانش را بستو از پشت تاريكي درونش به آب خيره شد
تنها صداي باد بود بر آب و گوئي ديگر چيزي در جهان نبود
تنها صداي باد و آب و چيزي فراتر از آن نبود
آب ديگر سرد نبود . باد جلو آمد . از باد خواست حرف بزند . از او خواست ترديدش را با خود ببرد
باد خنده اي كردو بر موجي زد . ضربه اي بر سينه اش و او به عقب را به عقب راند و بعد آرام شد
همه امواج از كنار او گذر مي كردند و موجي بر او نمي خورد
اما او ميخواست باد به كلام آيد . فرياد كرد و بر باد تازيد
باد هم تازيد
باد هم غريد و بر ناداني او فرياد كرد . او را فرياد زد
دوباره خواست . التماسش كرد
باز موجي بر سينه اش و او به عقب رانده شد و بعد امواج آرام گشتند از اطراف او گذشتند
چشمانش را گشود . باد در حال رفتن بود و هر از چندي نگاهي به پشت سر مي انداخت
گوئي مي گفت ترديد مكن ترديد مكن . حركت كن و دور مي شد
ديگر ترديدي در من نمانده بود
بايستي حركت كنم
Sunday, September 26, 2004
عكسشو بدليل اعتراض دوستان برداشتم . بعدا لينك ميزارم واسه عكس
photo:mohamad tajeran
. از پناهگاه 4000 حركت كرده بوديم و تقريبا تو 4300 بوديم
من ته تيم بودم كه احمد آقا منو صدا زد و گفت اون پائين يه چيزي هست بورو ببين اون چيه ؟
يه لكه آبي بود پائين يخچال دوبيسل . رفتم و به نزديك اون كه رسيدم متوجه يه كوله 15 متر بالا تر از لكه آبي شدم . تقريبا مطمئن شدم كه جنازه هموت زن امريكائي است
رسيدم بالا سر اون و ديدم كه اون به حالتي تو خودش جمع شده و وقتي بازش كردم چهره آسيب ديشو ديدم و بعد از چند تا عكس روشو با كاپشني كه تو كولش بود پوشوندم و خودمو به تيو رسوندم
تو برگشت بوديم كه ديدم محلي ها اومدن و دارن اونو حمل ميكنن پائين
نميدونم چه حسي داشته ولي فكر نمي كنم تو 4300 مردن حس بدي داشته باشه
اين حسو همه اونائي كه در گير كوهن دوست دارن
*************************************
I was at the end of team that Mr. AHMAD called me and told me there is something under there, go and see what it is. There is blue spot at the end of DUBIES glacier, when I went near there; I saw rack sack 15 meter upper that it, I was nearly sure that is the corpus of the American woman HEMLOT.
. I Arrived near her she was completely gather in herself when I open her I saw her injuries face, after taking some pictures I covered her face with the overcoat on her rack sack, and I went in to the team again, in the way of returning I saw local people carried her toward lower part of mountain, I don’t know what was her feeling but it shouldn’t be bad feeling to died in the 4300 altitude, this is good feeling for all people who are involved in climbing.
photo:mohamad tajeran
. از پناهگاه 4000 حركت كرده بوديم و تقريبا تو 4300 بوديم
من ته تيم بودم كه احمد آقا منو صدا زد و گفت اون پائين يه چيزي هست بورو ببين اون چيه ؟
يه لكه آبي بود پائين يخچال دوبيسل . رفتم و به نزديك اون كه رسيدم متوجه يه كوله 15 متر بالا تر از لكه آبي شدم . تقريبا مطمئن شدم كه جنازه هموت زن امريكائي است
رسيدم بالا سر اون و ديدم كه اون به حالتي تو خودش جمع شده و وقتي بازش كردم چهره آسيب ديشو ديدم و بعد از چند تا عكس روشو با كاپشني كه تو كولش بود پوشوندم و خودمو به تيو رسوندم
تو برگشت بوديم كه ديدم محلي ها اومدن و دارن اونو حمل ميكنن پائين
نميدونم چه حسي داشته ولي فكر نمي كنم تو 4300 مردن حس بدي داشته باشه
اين حسو همه اونائي كه در گير كوهن دوست دارن
*************************************
I was at the end of team that Mr. AHMAD called me and told me there is something under there, go and see what it is. There is blue spot at the end of DUBIES glacier, when I went near there; I saw rack sack 15 meter upper that it, I was nearly sure that is the corpus of the American woman HEMLOT.
. I Arrived near her she was completely gather in herself when I open her I saw her injuries face, after taking some pictures I covered her face with the overcoat on her rack sack, and I went in to the team again, in the way of returning I saw local people carried her toward lower part of mountain, I don’t know what was her feeling but it shouldn’t be bad feeling to died in the 4300 altitude, this is good feeling for all people who are involved in climbing.
باز همان جاده
باز همان روستا
باز هم از کنار همان روستا گذر کردم . چراغهای ایوانهای رو به جاده شان همچنان پر فروغ است
اما هوا سرد است . سرد پائیزی
بادسرد پائیز سفره آنان را به درون رانده است اما چراغها همچنان می فروغند
شبی مهتابی است و از پنجره کوچک چوبی شان ماه به درون است و روشنگر سفره شان
بر سر سفرشان همان حضور و گرمی و شور است و ماه بر سر آنان
دیوارهائی از خشت و کاه و ستونهائی از چوب . سقفی از چوب درختی شاید از سالیان دور
آن بار متوجه ستونهای بر افراشته از چوبی که سخت در ایوان ایستاده اند نشده بودم
نمی دانم چه دارد این چوب و خشت که مرا همیشه ستایشگر خود ساخته است
حصاری پر مهر و پر گذشته از خاک و کاه و چوب همچون حفاظی بر گرمی سفره شان است و باد سرد پائیزی را به آن راهی نیست
باد پائيز سرداست و شب کوهستان سلطه گاه باد
باز همان روستا
باز هم از کنار همان روستا گذر کردم . چراغهای ایوانهای رو به جاده شان همچنان پر فروغ است
اما هوا سرد است . سرد پائیزی
بادسرد پائیز سفره آنان را به درون رانده است اما چراغها همچنان می فروغند
شبی مهتابی است و از پنجره کوچک چوبی شان ماه به درون است و روشنگر سفره شان
بر سر سفرشان همان حضور و گرمی و شور است و ماه بر سر آنان
دیوارهائی از خشت و کاه و ستونهائی از چوب . سقفی از چوب درختی شاید از سالیان دور
آن بار متوجه ستونهای بر افراشته از چوبی که سخت در ایوان ایستاده اند نشده بودم
نمی دانم چه دارد این چوب و خشت که مرا همیشه ستایشگر خود ساخته است
حصاری پر مهر و پر گذشته از خاک و کاه و چوب همچون حفاظی بر گرمی سفره شان است و باد سرد پائیزی را به آن راهی نیست
باد پائيز سرداست و شب کوهستان سلطه گاه باد
Friday, September 24, 2004
زماني پاي در راهي مي نهي حركت به سوي هدفت تنها وظيفه توست
حركت مي كني و به پيش مي روي اما به جائي مي رسي كه بايستي انتخاب كني . تصميم بگيري و آنجاست كه نمودار مي گردد چه نگاهي به هدفت داري و آن انتخاب و تصميم توست كه معرف شناخت و جديت توست
تا تصميم نگيري و انتخاب نكني گذر نمي كني و نزديك نمي گردي گوئي در پشت پرده اي و از وراي آن آگاه نيستي
پس بايد پرده را پس بزني . بايستي تصميم بگيري و به عمق بروي به عمق راهت
اين انتخاب و تصميم نياز به جسارت دارد . پس بايد جسور باشي و نترس
ببين . بشنو . لمس كن و پس از آن جسورانه تصميم بگير و حركت كن
اصلا ربطي به راه و هدفت ندارد در هر چيزي از زندگي اگر جسارت نداشته باشي نمي تواني به عمق آن نفوذ كني
هر لذتي هر دريافتي هر شناختي در پي جسارتي است
پس بايستي جسور باشي
*********************************
When you enter in the relation just moving toward this goal is important,
You go straight forward and you reach in the place that you need to decide and choice.
In this part is really important to decide and here you can understand what view do you have toward your goal and this goal can be shown you understanding and you determination toward.
Until you don’t decide and choice you never moved forward,
And you never go closer it is such as you are behind the curtain and you don’t know anything of the other side of it.
So you should put the curtain away,
You should put away the curtain and go in to it,
Go in to the deepest part of your way.
This decision also needs to have enough courageous.
So to be courageous and don’t be frightening of it.
Listen and touch and then decide it courageously and move.
It isn't related to your goal and way.
In every part of life if you don’t have courage you can penetrate in the deepest part of it. Every joy and reception and every recognition comes after courageous.
So to be courageous.
حركت مي كني و به پيش مي روي اما به جائي مي رسي كه بايستي انتخاب كني . تصميم بگيري و آنجاست كه نمودار مي گردد چه نگاهي به هدفت داري و آن انتخاب و تصميم توست كه معرف شناخت و جديت توست
تا تصميم نگيري و انتخاب نكني گذر نمي كني و نزديك نمي گردي گوئي در پشت پرده اي و از وراي آن آگاه نيستي
پس بايد پرده را پس بزني . بايستي تصميم بگيري و به عمق بروي به عمق راهت
اين انتخاب و تصميم نياز به جسارت دارد . پس بايد جسور باشي و نترس
ببين . بشنو . لمس كن و پس از آن جسورانه تصميم بگير و حركت كن
اصلا ربطي به راه و هدفت ندارد در هر چيزي از زندگي اگر جسارت نداشته باشي نمي تواني به عمق آن نفوذ كني
هر لذتي هر دريافتي هر شناختي در پي جسارتي است
پس بايستي جسور باشي
*********************************
When you enter in the relation just moving toward this goal is important,
You go straight forward and you reach in the place that you need to decide and choice.
In this part is really important to decide and here you can understand what view do you have toward your goal and this goal can be shown you understanding and you determination toward.
Until you don’t decide and choice you never moved forward,
And you never go closer it is such as you are behind the curtain and you don’t know anything of the other side of it.
So you should put the curtain away,
You should put away the curtain and go in to it,
Go in to the deepest part of your way.
This decision also needs to have enough courageous.
So to be courageous and don’t be frightening of it.
Listen and touch and then decide it courageously and move.
It isn't related to your goal and way.
In every part of life if you don’t have courage you can penetrate in the deepest part of it. Every joy and reception and every recognition comes after courageous.
So to be courageous.
photo : mphamad tajeran
وارد جاده میشی و میری .....به روستا می رسی و تو یه خونه روستائی یک اتاق
واسه چند روز می گیری . خسته از سفر میری کمی استراحت کنی . دراز میکشی . اولین چیزی که به چشم میخوره چوبهاست . در دیوار سقف .....همه از چوبه خونه ای همه از چوب با صاحبی مهربون . حاج بابا سالها پیش خودش این خونه رو ساخته . اما فرقی نمیکنه که کی و چه وقت اینو ساخته و چیزی که تو رو درگیر کرده خود چوبه .اتاقهای چوبی تو رو به باغی میبرن که درختاش روزی شايد قسمتی از دکور اپن آشپزخونه ای میشن یا یه میز توالت یا .... نمیدونم آیا درختا از آینده خودشون خبر دارن ؟آیا براشون فرقی داره که ستونی بر سقف خونه ای پر از مهر و صفا پر از حضور بشن . سقفی رو سر مردمی مهربون و یا دکوری تو ویترین یه مغازه . تیرهائی چوبی باشن با میخهای زنگ زده که بارها صاف شدن و یه عالمه یادکاری که بچهائی که الان حسابی گنده شدن از دوران کودکیشون به جا گذاشتن رو سقف خونه ای زیر بارون سرد پائیز و حفاظی باشن واسه گرمای آدمای درونش ويا یه بازیگر خسته زیر نورهای رنگین ویترین هائی که یه عالمه چشم پر خواهش افسونشونو نظاره میکنن و لحظه ای از قضاوت اون چشما در امان نیستن . قضاوت رو رنگشون رو مدلشون و ...... و این وسط تنها چیزی که به چشم نمیاد چوب بودنشونه زنده بودنشون و دنیائی که توش پنهانه
انگار اصلا روح نداشتن اصلا زنده نبودن . انگار اصلا درختی نبودن با سایه ای رو سر زمین
نمیدونم زندگی با من چه کار خواهد کرد ؟
آیا یه تیکه از یه دکور میشم که هوس چشمای پر شرر را بر انگیزم ؟
آیا سقفی میشم رو سر آدمائی مهربون و حفاظی واسه عشقشون ؟
......................... شایدم یه تیکه چوب رو یه اجاق زیره یه دیگ
نمیدونم چی میشم و چقدر تو اون چیزی شدنم اثر دارم اما لا اقل میتونم آرزو کنم که ستونی باشم از یه سقف رو سر خونه ای پر از عشق
Monday, September 20, 2004
Sunday, September 12, 2004
bikarane abi
photo : mohamad tajeran
لحظاتي بر حضور سرد جهان در پوشي سبز نهاده ام و در كنار آبي دريا به بيكرانه هاي هستي سفر ميكنم . امواج بر سنگها فرياد سفري طولاني سر داده و بودنشان بر پيكره سنگ ضربه اي و صدائي در پي آن . فريادي و خواهشي در پي آن . امواج همچنان بي تابند كه بي تابيشان ميراث هزاران ساله ايست از آب و باد و سنگ چه صبورانه ايستاده است و سنگيني ضربات را هنوز تحمل ميكند . روز به روز كوچكتر مي گردد و فرسايش حاصل از موج او را هنوز از جا نكنده است . گوش مي گيرم و از او ناله اي نميشنوم . زمزمه ايست . نجوائي است در اين ميان به دقت گوش ميگيرم از سنگ است نجوائي با موج است چونان نجواي گرم هم آغوشي در بن گوشي . آري سنگ آغوش امن موج است و دريا اينجاست كه آرام ميگيرد . باز هم خورشيد در انتهاي هستي خويش طبقات بلند ساختمانها را نشانه گرفته است . تلاطم دريا صداي آب بر سنگ هيجاني در من بوجود مي آورد و باز مرا به جريان وا ميدارد
Wednesday, September 01, 2004
.عمر پس و پیش سفر طولانی است و سفر کوتاه است
لحظه ای را میتوان تا ابد جاویدان کرد و عمری در لحظه ای میمیرد
لحظه ای را جستجو گرم که عمری به طول خواهد کشید و همیشه جاویدان است
شاید حضوری در پی آن لحظه باشد و شاید لحظه ای در پی حضوری و من خواهان آن حضورم
.............. سفر مرا به آن لحظه نزدیک میکند و آن حضور ولی افسوس که عمر سفر کوتاه است کوتاه
پس همیشه سفر خواهم کرد به اندازه همه لحظاتم و به اندازه هر آنچه درونم هست و به امتداد نگاهی که در پی آن حضور است
...... آری سفر خواهم کرد به همیشه
لحظه ای را میتوان تا ابد جاویدان کرد و عمری در لحظه ای میمیرد
لحظه ای را جستجو گرم که عمری به طول خواهد کشید و همیشه جاویدان است
شاید حضوری در پی آن لحظه باشد و شاید لحظه ای در پی حضوری و من خواهان آن حضورم
.............. سفر مرا به آن لحظه نزدیک میکند و آن حضور ولی افسوس که عمر سفر کوتاه است کوتاه
پس همیشه سفر خواهم کرد به اندازه همه لحظاتم و به اندازه هر آنچه درونم هست و به امتداد نگاهی که در پی آن حضور است
...... آری سفر خواهم کرد به همیشه
emtedad jadeh
photo : mohamad tajeran
.بی انتهائی جاده همیشه مرا مجذوب خود ساخته است
انتهای غریبی که بر امتداد جاده استوار است چنان مرا به به خود میکشد که همچنان خواهان رفتنم .... رفتن رفتن به بی انتهائی جاده و این آغاز سفر است
بازتاب نور بر نشانه های راهنما آنان را نمایان میسازد . لحظه ای نور خاموش می گردد
.همه جا سیاه است . سیاه سیاه و دیگر هیچ نشانه ای دیده نمیگردد
از کنار روستائی گذر میکنیم
چراغهای خانه ها روشن است ایوانهای رو به جاده شان با نوری که از میان آنها آویزان است از دور نمایان است
سفره ای نانی وحضوری گرم
اما من فقط امشب آن را دیده ام ودیگر نیز نخواهم دید
باز تاریکی و سیاهی شب و بازتاب نور بر نشانه ها
خطوطی پیوسته که گاهی ونقطع می گردند امتداد راه است . پیوسته و گاهی منقطع
...گوئی در آن دور دستها خطوط دیگر همیشه پیوسته اند . اما آنجا که دیگر جاده ای نیست راهی نیست نشانه ای نیست خطی نیست
انتهای جاده میپیچد و در دل کوه گم میشود و من همچنان در حرکتم در امتداد جاده
***********************************
The extremity of the road , has always attracted me .
The outlandish end which is along the road , makes me so attracted , that I still want to go .
going ....going to extremity of the road and it is the begining of the trip .
The reflection of light on the road signs makes them manifest .
The light gets off for a moment ....
every where is black , just black and nothing else .
No sign is seen .
we are passing by a vilage which is porches with hanging lights opposite the road , are visible from distance The lights of the houses are on and a tablecloth witha loaf of bread in it and warm presense .
But I would never see it again .
There would be nothing else again eccept darkness and the reflection of light on the road signs .
There are some lines along the road , connected or broken .
The lines seem to be connected for ever in far aways .
Where there is no road , no way , no sign and no line .
The road turns around and gets lost in the middle of mountains and I am still going on along the road ....
Subscribe to:
Posts (Atom)